Cinderella and angel of dreams 23


سلام جیگرا


بابت این یه هفته نبودنم واقعا واقعا عذر میخوام

به خاطر عمل کلیه ی بابام جوّ خونه طوری نبود که بتونم بنویسم

ولی خب این هفته با اپ هرروز این فیک جبرانش میکنم که زودتر تموم شه.


در مورد فیک های دیگه پرسیده بودید راستش میخوام اول سیندرلا که چیزی ازش نمونده رو تمومش کنم بعد برم سراغ سارانگ و نارسیس.

به امید خدا سیندرلا این هفته یا هفته ی دیگه تموم میشه


راستی از تموم کسانی که قسمت قبل نظر گذاشتند ممنونم بابت کامنت های پرانرژی تون

فردا همه رو یه جا جواب میدم


و در آخر اینکه قرار شد ازین به بعد پنج شنبه ها تو چنل توکچول مانگای توکچولی داشته باشیم


اگه خواستید میتونید جوین بدید

مانگای جالب و قشنگیه


ادرس چنل : Teukchullove@


خب حرفام تقریبا تمومید


بفرمایید این قسمت هیجانی رو بخونید


 

 قسمت بیست و سوم:



زن لبخند قشنگی زد که چال گوشه ی ل.ب ش را آشکار کرد

-من آنجلینام... فرشته ی صداقت و پاکی.

لیتوک متعجب پلک زد

-یه... یه فرشته؟!

زن زیبا که کسی جز آنجلینا نبود گفت- همینطوره... من اینجام تا حقیقتی رو برات فاش کنم که با حیله گری ازت مخفی ش کردن.

لیتوک با حیرت گفت- حقیقت؟!... از کدوم حقیقت حرف میزنی؟

آنجلینا با دلسوزی ساختگی نگاهی به او انداخت

-اوه شاهزاده ی بیچاره... حتی روحشم از دروغ بزرگی که بهش گفته شده بی خبره!

لیتوک دوست نداشت که کسی اینطوری خطابش کند.

با وجود اینکه هنوز از آن زن که خودش را فرشته معرفی کرده بود واهمه داشت اخمی کرد و گفت

-چرا فقط بهم نمیگی که این حقیقت چیه؟

-باشه بهت میگم... فقط تو مطمئنی که آمادگی شنیدن این حقیقت رو داری ؟

لیتوک برای جواب دادن مکثی کرد اما بعد گفت- اگه تو اینجایی که این حقیقت رو بهم بگی پس منم حاضرم بشنومش.

زن زیبا با شنیدن این کلمات با رضایت لبخندی زد

-بسیارخب... پس گوش کن شاهزاده... کسی که طلسم تو شکست و نجاتت داد شیوون نبود!... کس دیگه ای بود!

واضح بود که لیتوک از شنیدن این کلمات جاخورد.

اما آنقدر احمق نبود که به این راحتی حرف های یک زن ناشناس که معلوم نبود کیست را باور کند.

-اتو داری دروغ میگی... شیوون بود که طلسم رو شکست... کسی که منو دوست داره و تموم مدت تو اتاق پیشم مونده بود‌.

آنجلینا سرش را به تاسف تکان داد

-اونا بهت چنین دروغی گفتن و توهم راحت باورش کردی؟!

لیتوک دیگر واقعا داشت عصبانی میشد

-پس اگه شیوون نبود کی منو نجات داد؟... اصلا از کجا معلوم که تو راست میگی؟

آنجلینا گفت- من مثل دیگران دلیلی برای دروغ گفتن ندارم ... حتی حاضرم بهت ثابت کنم که حقیقت رو میگم!

لیتوک احساس کرد که آن زن دروغ نمیگوید... در آن چشمان درشت و زیبا اثری از ریا و نیرنگ نبود یا لااقل لیتوک اینطور فکر میکرد.

آخر زنی که اینقدر زیبا بود و صورتی مانند فرشته ها داشت چرا باید به او دروغ میگفت ؟

پرسید- پس کی منو نجات داد؟

فرشته ی لبخند محو دیگری زد 

-تو قبلا باهاش ملاقات کردی و اون پسرزیبارو رو دیدی!

لیتوک که گیج شده بود پرسید- داری از کی حرف میزنی؟

- همون پسر زیبایی که امروز ملاقاتش کردی!... کیم هیچول!... کسی که وقتی بیهوش بودی دزدکی وارد اتاقت شد و تورو بو.سید!... کسی که طلسم تو رو بعد سه سال شکست!

لیتوک شوکه از آینه فاصله گرفت.

این واقعیت بزرگتر و غیرقابل باورتر از آنی بود که بتواند باورش کند.

مگر ممکن بود؟

-این غیرممکنه!... من حرف تورو باور نمیکنم!

آنجلینا با زیرکی گفت

-پس به یاد بیار وقتی امروز دیدیش چطور قلبش لرزید و شروع کرد به تند تند زدن... اینکه که چقدر به نظرت آشنا بود.

لیتوک میدانست که حق با اوست.

وقتی هیچول را دیده بود کششی خاصی نسبت به او در قلبش احساس کرده بود.

انگار که مدت زیادی بود که او را میشناخت و همینطور آن حس دوستداشتنی که با دیدنش قلبش را پر کرده بود.

اما باز هم نمیتوانست حرف های آن زن را باور کند.

شاید آن زن یک اهریمن بود که قصد داشت شومی در سر داشت.

پدرش هیچ وقت به او دروغ نمیگفت... اصلا دلیلی نداشت که دروغ بگوید.

همینطور شیوون... پسر به آن نجیبی نمیتوانست اینقدر پست و دروغگو باشد.

ل.بش را گاز گرفت

-من باور نمیکنم... تو داری دروغ میگی!

آنجلینا گفت- حدس میزدم که باور نکنی... همه ی انسان وقتی با حقیقت روبرو میشن دقیقا همین واکنش رو دارن و کتمانش میکنن... اما من بهت ثابت میکنم که حقیقت رو میگم... لنگه کفش طلایی که تو اتاق پیداش کردی متعلق به کیم هیچوله... من و این آینه شاهد بودیم که چطور موقع فرار اونو جا گذاشت!

و بعد در مقابل چشمان شگفتزده ی لیتوک سطح آینه دوباره موج برداشت و این بار تصویری از پسری موطلایی در آن پدیدار شد که روی تخت ساده اش نشسته بود و لنگه کفشی طلایی بدست داشت.

صورت زیبای پسر را هاله ای از غمی و اندوه پوشانده بود و نگاهش به لنگه کفش گرانبهایش دوخته شده بود.

لیتوک به آن تصویر خیره مانده بود‌.

باورش سخت بود ولی او خوده هیچول بود!

صدای آنجلینا دوباره در اتاق پیچید

-می بینی؟... لنگ دیگه ی کفش دست اونه!... چه دلیل واضح تر از این میخوای؟

لیتوک به زحمت شروع به حرف زدن کرد

-اما... اما آخه چرا؟... چرا بهم دروغ گفتن ؟!... چرا... چرا هیچول واقعیت رو بهم نگفت؟!

تصویر هیچول پاک شد و تصویر آنجلینا جای او را گرفت

-من نمیتونم همه چیزو بهت بگم شاهزاده... اینو دیگه باید خودت بفهمی.

لیتوک گفت- حالا من باید چیکار کنم؟

چشمان درشتش پر از حیرت و درماندگی بود.

آنجلینا- این تصمیمیه که خودت باید بگیری... من فقط وظیفه م بود که حقیقت رو بهت بگم.

و تصویرش در آینه شروع به محو شدن کرد.

لیتوک گفت- نه خواهش میکنم نرو صبر کن!... بهم بگو که باید چیکار کنم؟... خواهش میکنم.

آنجلینا جواب داد- متاسفم شاهزاده ولی من نمیتونم کمکی بهت کنم.

لیتوک داد زد

-ن صبر کن!

اما آنجلینا رفته بود و لیتوک در آینه فقط میتوانست تصویر پسر درمانده ای را ببیند که خودش بود.

حقایقی که آن زن به او گفته بود بیشتر از حدی بود که بتواند هضمش کند.

همه... حتی پدرش به او دروغ گفته بودند و حالا ذهن او پر از سوال های مختلفی بود که جواب هیچ کدام از آنها را نمیدانست.

مقابل آینه روی زمین وارفت.

با خودش زمزمه کرد

-این واقعا تو بودی هیچول؟!... اما چرا پنهونش کردی ؟

میدانست که فقط یک راه برای فهمیدن دلیل این کارش وجود دارد.

باید میرفت و از خود هیچول میپرسید!



همانطور که بدن بی جان هیوک را محکم گرفته بود سمت ساحل شنا کرد.

باله ی قوی و بلندش به او این اجازه را میداد که با سرعتی بیشتری از یک انسان معمولی شنا کند.

وقتی به ساحل رسید هیوک را با دقت روی شن های ماسه دراز کش کرد و بالای سرش خم شد.

با نگرانی اورا بررسی کرد و تنها وقتی فهمید که او هنوز نفس میکشد خیالش راحت شد.

صورت خیس آب اورا نوازش کرد و زمزمه کرد

-خدا روشکر که سالمی.

و بو.سه ی کوتاهی روی ل.ب های خیس هیوک گذاشت.

بو.سه ای سرشار از عشق و محبت که باعث شد هیوک بهوش بیاید و چشمانش را باز کند.

تازه آن زمان بود که دونگهه متوجه شد هنوز در هیئت یک پری دریا است!

دونگهه دیگر فرصتی برای فرار کردن از آن شرایط نداشت!

راز بزرگ زندگی اش به زودی برملا میشد!!!

هیوک سرفه ای کرد و بعد چشمانش را باز کرد.

هیوک با دیدن دونگهه شگفتزده پلکی زد

-دون... دونگهه...؟!

موجودی که مقابلش بود شباهتی به دونگهه ای که میشناخت نداشت!

چشمانش را مالید... شاید داشت اشتباه میدید.

ولی تصویر آن پری دریا که اورا به اسم دونگهه میشناخت ذره ای تغییر نکرد!

دونگهه ، کسی که دوستش داشت ، آنجا بود اما با ظاهری کاملا متفاوت از همیشه.

پاهای زیبای او تبدیل به بال ای نقره آبی شده بود که پولک هایش زیر نور عصر گاهی میدرخشید.

-دونگهه...

دونگهه میتوانست حیرت و ترس در چهره و نگاه هیوک بخواند.

همیشه میدانست که این راز روزی برملا خواهد شد اما تصور نداشت به این زودی اتفاق بیفتد.

و حالاکه هیوک همه چیز را میدانست.

سرش را پایین انداخت... طاقت دیدن نگاه های عجیب و غریب هیوک را نداشت.

دلش میخواست زمین دهان باز کند و اورا فرو ببرد!

اصلا چرا هنوز آنجا بود و سمت دریا نگریخته بود؟!

صدای آرام هیوک را شنید

-این ؟!... این واقعا خودتی؟!

دونگهه به سختی سرش را بلند کرد گرچه هنوز نگاهش را از هیوک می دزدید اما تصمیم داشت حقیقت را به او بگوید.

حتی اگر هیوک ترکش میکرد.

دونگهه- چشات داره درست می بینه...

لبخند تلخی به ل.ب آورد

-... این خوده واقعی منه هیوک... من یه پری دریام... نه یه آدم.

انتظار داشت هیوک سرش داد بزند که تمام مدت دروغ گفته یا اورا یک هیولای زشت بخواند اما کلماتی که هیوک به زبان آورد غیر این بود!

-خدای من!... این حیرت انگیزه!... تو خیلی زیبایی!

این بار نوبت دونگهه بود که شگفتزده شود

به هیوک نگاه کرد

-چ چی؟!

هیوک که به نظر میرسید به شدت تحت تاثیر قرار گرفته گفت- در تموم عمرم چیزی به زیبایی و شگفت انگیزی ندیده بودم!

دونگهه- یعنی از نظر تو من یه هیولا نیستم ؟!

چشمان هیوک گرد شد

-نه.... معلومه که نه... فقط ... فقط من جاخوردم... اخه چطور ممکنه؟!

دونگهه نمیدانست چطور باید داستان زندگی اش و جادوی ممنوعه که اورا تبدیل به انسان کرده بود را تعریف کند.

بنابراین گفت- این یه جور طلسمه که از بچگی بهش دچار شدم!...

-یه طلسم؟!

دونگهه قلبا از گفتن این دروغ بزرگ متنفر بود ولی نمیخواست هیوک از پیمانی که با یک فرشته ی اخراجی بسته بود چیزی بداند... لااقل فعلا میتوانست تمام حقیقت را به او نگوید.

-... آره... وقتی بدنم با آب دریا تماس پیدا کنه تبدیل به یه پری دریا میشم و وقتی خشک بشم...

سرش را برگرداند و به باله اش نگاه کرد که زیر نور افتاب خشک شده بود و دوباره داشت پاهایش شکل میگرفت.

-... دوباره یه انسان میشم.

هیوک ناباورانه گفت- این واقعا عجیب و جادوییه!... اما هیچ دنبال راه درمون ش بودی؟

دونگهه سرش را به دو طرف تکان داد

- راستش هیچ راه درمانی براش وجود نداره و من چاره ای ندارم جز اینکه باهاش کنار بیام...اما اگه تو نخوای که بازم با من باشی مشکلی نیست... بهت حق میدم که نخوای با یه موجود عجیب و غریب اردواج کنی.

هیوک- زده به سرت؟!... خدای من!... تو الان جون منو نجات دادی!... و این  فقط نشون میده که تو چقدر خاصی!... و من حتی احساس میکنم بیشتر عاشق ت شدم!!!

دونگهه نمیتوانست شوکه تر و حیرت زده تر از این شود.

حس کرد چشمانش از اشک میسوزد

-اوه هیوک...

هیوک اورا که دیگر یک انسان بود در آغوش کشید و گفت- چیزی نگو... من عاشق توام... مهم نیست در هیئت یه انسان باشی با یه پری دریای شگفت انگیز.

دونگهه چیزی نگفت و فقط سرش را به سی.نه ی پرمحبت عاشقش تکیه داد.

حس خیلی خوبی تمام وجودش را فراگرفته بود و احساس سبکی میکرد.

اما حرف های هیوک هنوز ادامه داشت 

-اره من همه جوره عاشقتم ولی اگه از ظاهرت راضی نیستی خودم میگردم راه درمان شو پیدا میکنم...

چانه ی دونگهه را گرفت و به چشمان خیس او خیره شد

-پس لطفا دیگه گریه نکن.

دونگهه با خوشحالی گفت- اینا اشک خوشحالی و شادی ان... واقعا من خیلی خوش شانس بودم که با شخص بامحبتی مثل تو آشنا شدم.

هیوک لبخندی زد

-اما نه به خوش شانسی من!

و ل.ب های کوچک دونگهه را با ل.ب های خودش پوشاند.

دونگهه غرق آن بو.سه ی نرم و عاشقانه شد و با تمام وجود جوابش را داد.

روحش از این همه شادی و خوشبختی به پرواز درآمده بود و برای دیگر خدا را شکر که فرشته ای مثل هیوک را وارد زندگی اش کرده بود.



مدتی بود که برای پیدا کردن هیچول از ساختمان قصر بیرون آمده بود.

و نمیدانست کجا باید اورا پیدا کند ؟

اولین جایی که رفت باغ گل ها بود که آنجا فقط با دسته ای از قوهای سفید مواجه شد.

سپس فکر کرد شاید اگر به چادر تمرین سیرک برود بتواند هیچول را آنجا پیدا کند.

ولی پسر کوچک و بانمکی که آنجا بود و خودش را ریووک معرفی کرده بود گفت که رئیس شان برای گردش به بیشه ای که در آن نزدیکی بود رفته است.

لیتوک نمیتوانست بدون اطلاع پدرش از محوطه ی قصر خارج شود اما شوق فهمیدن حقیقت و همینطور دیدن دوباره ی هیچول باعث شد که این ریسک را بکند.

سوار اسب سفیدش شد و سمت جنگل تاخت.

بعد مدتی گشت و گذار در جنگل و زمانی که کاملا از پیدا کردن هیچول خسته و ناامید شده بود بلاخره اورا پیدا کرد.

هیچول طنابی به تنه ی دو درخت بلند بسته بود و مشغول راه رفتن روی طناب بود.

و آبشار طلایی موهایش زیر نور آفتاب می درخشید.

 شاهزاده نمیدانست که هیچول با مشغول کردن خودش سعی داشت شخص خاصی را فراموش کند... و به قدری سرش گرم تمرینش بود که متوجه ی لیتوک نشد که فاصله ی چندانی با او نداشت.

لیتوک که محو حرکات ماهرانه ی هیچول روی طناب بود آهسته از اسب پایین آمد و جلوتر رفت.

در تمام عمرش چیزی به این شگفت انگیزی ندیده بود... آن پسر به قدری در کارش مهارت داشت که انگار داشت روی زمین راه میرفت!

با دهان باز غرق تماشای او شد و به کل فراموش کرد که برای چه آنجا آمده است.

هیچول بی خبر از چشمانی که غرق تماشایش بودند مشغول هنرنمایی بود و رق.ص پاهای بلند و زیبایش بر روی طناب، نفس های لیتوک را به شماره می انداخت.

در یک لحظه هیچول نگاهش به زیر پاهایش افتاد... جایی که شاهزاده ی فرشته صورت با چشمانی درشت شده از شگفتی اورا مینگریست.

شکی نبود که دیدن لیتوک در آنجا آخرین چیزی بود که انتظارش داشت!

به قدری دیدن ناگهانی لیتوک برایش شوکه کننده بود که تعادلش را از دست داد!

طنابی که  تا لحظاتی قبل زیر پاهایش رام و آرام بود شروع به لرزیدن کرد و هیچول ناکام در نگه داشتن خودش به روی طناب، پایین سقوط کرد!

لیتوک که از آن پایبن شاهد این اتفاق بود سریع جلو دوید تا مانع برخورد هیچول به زمین شود.

خوشبختانه به موقع رسید و هیچول را روی دست هایش گرفت اما به خاطر وزن هیچول که بیشتر از توان بازوهای لاغرش بود روی زانوهایش افتاد!

با این حال هیچ کدام آسیب جدی ندیدند.

هیچول که موقع سقوط چشمانش را بسته بود و به آرامی آنها را باز کرد و با صورت متبسم لیتوک مواجه شد که فقط چند اینچ با صورت او فاصله داشت!

فهمیدن این واقعیت که لیتوک اورا در آغوش گرفته بود باعث شد که تابناگوش سرخ شود.

لیتوک همان طور که در حالت نشسته اورا در آغوش داشت پرسید- حالت خوبه؟

هیچول در آن شرایط خجالت آور فقط میتوانست سرش را تکان دهد.

لیتوک نفس راحتی کشید و لبخندش پررنگ تر شد.

اما انگار خیال نداشت هیچول را رهایش کند و همچنان مثل عروس اورا در آغوشش نگه داشته بود.

واقعیت این بود که هیچول به قدری زیبا بود که لیتوک دلش میخواست تا ابد بتواند همانطور صورت زیبای اورا تماشا کند.

بی اختیار نگاهش روی ل.ب های زیبای هیچول قفل شد.

همان ل.ب هایی که اورا از مرگ حتمی نجات داده بودند.

دوست داشت میتوانست طعم آنها را بچشد.

هیچول یک بار اورا بو.سیده بود پس لیتوک یک بو.سه به او بدهکار بود!

با این فکر صورتش را به صورت هیچول نزدیک کرد... کسی که با چشمانی گرد شده و مملو از ترس به او خیره مانده بود...














نظرات 4 + ارسال نظر
Soojin دوشنبه 3 اردیبهشت 1397 ساعت 12:15

جیییییغغغغ ندیده بودم اپ شدهههه سامی ب من خبر بده ب حد کافی تو خماری میمونم
واااااااییییی محشر بوددد
تیکیییی چولییی ایول ایول عشقولیای من
سامییی راضیم ازت
انجلینای ورپریده درسته الان باعث شادی من و بقیه شد ولی چ نقشه ی شومی تو سرش داره؟؟؟؟
جوووون دنیا یه طرف ایونهه خوش و خرم یه طرف چقد اینا خجسته احوالن
مرسیییی من منتظر ادامه شم

باشه عزیزم ازین به بعد خبر میدم
ککککک گوگولی های خوشگل سامی
یه نقشه ی خیلی خیلی شوم
هنوز زوده برای خوش و خرم بودن
هنوز با ایونهه ش کار دارم.
فدات جیگرم

فاطمه یکشنبه 2 اردیبهشت 1397 ساعت 21:06

سلام
آخی دمش گرم هیوک چه جنتلیههههه
آنجلینا ی کثافت معلوم نیست چه غلطی میخواد بکنه
اوخیییی توکچولو ببین بچه م هیچول هول کرد
ممنون

سلام جیگرم
اره
یه غلطای بدبد
خخخخخ به هیچول نمیاد هول کنه و خجالت بکشه ؟
خواهش

Bahaar شنبه 1 اردیبهشت 1397 ساعت 22:34

سلام سامی جون
بلا به دور باشه و بابات هم ان‌شاءالله زود خوب بشه
هیییع کم بود
یه چیز هیجان انگیز میذاشتی تهش مثلا: لیتوک ناخودآگاه به سمت لبهای هیچول خم شد
سامی جون کیوهیونم رو محو کردی آیا؟ دیدی عاشق ناکام شده فرستادیش سربازی؟

سلام بهارخانم
مرسی عزیزم
ایندفعه یه خورده بیشتر بود که
راستش اون جمله خیلی تکراری بود مثلا خواستم تنوع بدم
کیوهیونش موند واسه قسمت بعدی
واسه کیو یه ایده ی جالب دارم... داستان سفیدبرفی که یادته؟

tara شنبه 1 اردیبهشت 1397 ساعت 21:54

او سامی جون ایشالله پدرت زووود زووود سلامتیشو کامل بدست بیاره
این قسمتت کلهم هیجان بووود،،،چقد ایونهه خوب کنار اومدن باهم
هنوزم نمیتونم نقشه انجلینا رو حدس بزنم،،،
اووو مااایییی گاااد ،،،تیکی دس به کار شده ،،،،چولا هنگید

مرسی خانومی
کککک البته دونگهه همچیزو نگف
به زودی می فهمی
کککککک آره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد