Cinderella and angel of dreams 24



سلام جیگرا


حرفی نیست جز اینکه بازم شرمنده م بابت تاخیرم


قسمت بعد پوستر جدید داریم



  قسمت بیست و چهارم:



زمان انگار برای لیتوک از حرکت ایستاده بود و همینطور به صورت زیبای هیچول خیره مانده بود.

بی اختیار نگاهش روی ل.ب های زیبای هیچول قفل شد.

همان ل.ب هایی که اورا از مرگ حتمی نجات داده بودند.

خیلی دوست داشت میتوانست طعم آنها را بچشد.

هیچول یک بار اورا بو.سیده بود پس لیتوک یک بو.سه به او بدهکار بود!

با این فکر صورتش را به صورت هیچول نزدیک کرد... کسی که با چشمانی گرد شده و مملو از ترس به او خیره مانده بود.

تقریبا ل.ب هایشان یکدیگر را ل.مس کرده بود که یه جفت دست روی سی.نه اش قرار گرفت و اورا عقب زد.

لیتوک شوکه سرش را عقب کشید و هیچول را تماشا کرد که خیلی فرز از آغوشش بیرون آمد و روی پاهایش ایستاد.

گونه های هیچول کاملا سرخ شده به نظر میرسید و لیتوک تازه فهمید که قصد انجام چه کاری را داشته است.

او هم بلند شد و ایستاد درحالیکه به شدت از کاری که در شرف انجامش بود شرمنده بود.

حتی روی نگاه کردن به هیچول را نداشت.

شکی نبود که مثل یک متجاو.ز عمل کرده بود.

با صدای ضعیفی گفت

-معذرت میخوام.

هیچول سریع تعظیم کوچکی کرد

- اوه نه شاهزاده... من... من بابت نجات جونم ازتون ممنونم.

لیتوک می دید ک چطور او نگاهش را ازش می دزدید... مثل دفعه ی قبل که با شیوون در باغ گل ها اورا دیده بود.

فرشته ای که در آینه بود به او گفته بود که هیچول اورا بو.سیده و نجات داده پس چه دلیلی داشت که اینقدر اصرار داشت از او دوری کند.

لیتوک نمیتوانست جلوی احساس ناامیدی اش را بگیرد.

به خاطر گفته های فرشته فکر کرده بود که هیچول اورا دوست دارد.

هیچول پرسید- میتونم بپرسم که اینجا چیکار میکنید؟

هیچول علاوه بر اینکه جاخورده بود واقعا کنجکاو بود که بداند شاهزاده چگونه وسط تمرین او سررسیده است؟!

لیتوک برای جواب دادن مکث کرد... باید همه چیز را در مورد حرف های آن فرشته به او میگفت؟!

-اومده بودم که ببینمت...

به خودش جرات داد که دوباره به صورت زیبای پسری که مقابلش بود نگاه کند.

او درست مثل یک گل زیبا و ظریف به نظر میرسید.

نگاه کردن به او باعث میشد که کلمات از ذهن و زبانش فرار کنند.

ل.بش را گاز گرفت و ادامه داد

-... صبح وقتی بهت گفتم که حس میکنم قبلا دیدمت تو گفتی که امکان داره تورو موقع نمایش به خاطر آورده باشم ... اما من اینطور فکر نمیکنم... احساس میکنم رابطه ای بین مون وجود داره که عمیق تا از این حرف هاست.

ضربان قلب هیچول با شنیدن این کلمات تند شد.

زیادی خوشبینانه بود که تصور کند لیتوک همه چیز را به خاطر آورده است‌.

 نمیدانست چه باید بگوید.

پس تصمیم گرفت تا مطمئن نشده چیزی نگوید.

لیتوک وقتی سکوت اورا دید ادامه داد

-... بو.سه ی گرم و عاشقانه یه نفر باعث نجات من از طلسم سه ساله شد... همه میگن که شاهزاده شیون کسی بود که طلسم را شکست اما من اینطور فکر نمیکنم... من با اطمینان میتونم بگم که کار کس دیگه ای بوده!

هیچول با چشمانی گرد شده به او نگاه کرد.

 حس میکرد قلبش در جایی نزدیک به گلویش می کوبد!

شکی نبود که لیتوک همه چیز را فهمیده بود!

لیتوک قدمی به او نزدیک تر شد و  سوالی پرسید که ضربان قلب هیچول حتی شدیدتر از قبل شد.

-این کار تو بود مگه نه؟... اون بو.سه ی تو بود که زندگی منو نجات داد!

زبان هیچول بند آمده بود و نمیدانست این حقیقت را تایید یا کتمان کند.

 از عواقب احتمالی اعتراف ش میترسید.

ممکن بود به خاطر بی احترامی به شاهزاده دستگیر شود.

در کنار این باید به شیوون چه توضیحی میداد؟

هیچول در آن لحظات کاملا درمانده و مستاصل بود.

با تماس دست های لیتوک که آرام دستهایش را گرفتند وحشتزده سرش را بلند کرد.

لیتوک لبخندی به ل.ب آورد و باعث شد خاطره ی رویاهای شیرین هیچول برایش زنده شود‌.

لیتوک به نرمی پرسید- چرا ساکتی؟... چرا جوابمو نمیدی ... این واقعیت داره مگه نه؟... واقعا تو ناجی منی؟

هیچول برای اولین به خودش جرات داد تا به چشمان درشت و منتظر لیتوک نگاه کند... چشمان آشنایی که آرامش خاصی داشت و با محبت به او خیره شده بودند و منتظر جواب بودند.

همان چشمانی که هیچول عاشقشان بود.

برای یک لحظه هیچول تصمیم گرفت که همه چیز را بگوید‌

مهم نبود بعدش چه بلایی سرش می آوردند.

شیوون از دستش خشمگین میشد یا اورا به خاطر بی حرمتی و ورود بی اجازه به اتاق شاهزاده می انداختند.

هیچول فقط این را میدانست که نمیتواند به آن چشمان معصوم نگاه کند و دروغ بگوید.

اما قبل این که قادر باشد حتی ل.ب از ل.ب باز کند اتفاق غیر منتظره ای افتاد!

صدای بم و مردانه ای گفت-شاهزاده اینجان!... من پیداشون کردم!

بلافاصله دوجین سرباز به همراه فرمانده یشان از لابه لای درختان به طرف آنها آمدند.

و باعث شدند هیچول و لیتوک هردو جا بخورند.

هیچول بی اراده از لیتوک فاصله گرفت کسی که از دیدن سربازان در آنجا گیج شده بود‌.

لیتوک-شماها اینجا چیکار میکنید؟!

فرمانده ی سربازان تعظیمی کرد

-فرمانروا وقتی متوجه شدند که شما از قصر خارج شدید مارو مامور کردند که قبل اینکه اتفاقی براتون بیفته شما رو به قصر برگردونیم...

سپس رو به دو سربازی که آنجا بودند کرد و گفت-... شاهزاده رو با احترام به قصر بگردونید!

آن دو سرباز سمت لیتوک آمدند اما لیتوک آنها را کنار زد...لبخندی که تا لحظاتی قبل به ل.ب داشت پاک شده بود و جای آن را اخم کمرنگی گرفته بود.

-این کارا برای چیه؟... من که بچه یا زندانی نیستم!

فرمانده تعظیم دیگری کرد

-منو عفو کنید پرنس من... ولی این دستور فرمانرواست ... ایشون از این ترس دارن که مبادا دوباره اتفاقی برای شما بیفته...

و با سوظن نگاهی به هیچول انداخت

لیتوک متوجه شد و گفت- هیچول دوست منه... اون بهم صدمه ای نمیزنه.

فرمانده گفت- به هرحال ما دستور داریم شما رو به قصر بگردونیم...

و دوباره رو به آن دو سرباز کرد

-شاهزاده رو همراهی کنید!

دو سرباز بازوهای لیتوک را گرفتند

-لطفا با ما بیاید شاهزاده.

لیتوک میدانست که چاره ای جز رفتن با آنها ندارد.

نمیتوانست از دستور پدرش سرپیچی کند.

اما قبل رفتن برگشت و نگاهی به هیچول انداخت کسی که هنوز آنجا دایستاده بود و رفتن اورا تماشا میکرد.

زیر ل.ب زمزمه کرد

-هیچول...

اگر سربازان کمی دیر رسیده بودند او حقیقت را فهمیده بود اما حالا باید این کار را برای زمان دیگری میگذشت.

ایکاش مجبور نبود اینگونه هیچول را ترک کند.

بدون اینکه اختیاری از خودش داشته باشد مجبور شد سوار اسبش شود و همراه سربازان به قصر برگردد.

هیچول رفتن سواران را تماشا کرد و به درختی تکیه داد.

حالا که لیتوک پی به حقیقت برده بود چه بر سرش می آمد؟

و این دفعه ی چندمی بود که آرزو کرد کاش هیچ گاه به پایتخت نمی آمد.



ساعتها بود که از گردش شان در اطراف قصر میگذشت اما به نظر نمیرسید هیچ کدام خسته شده باشند‌.

شیوون لبخندزنان به کیوهیون نگاهی انداخت که آرام کنارش قدم میداشت و به نظر میرسید دوباره همان کیوهیون سابق شده است.

ساعتها بود که کنارهم قدم زده بودند و از هرچیزی حرف زده بودند... خیلی راحت و صمیمی و بدون در نظر گرفتن مقام شیوون.

و این همان چیزی بود که شیوون را خوشحال و راضی میکرد.

باورنکردنی بود که اینقدر با کیوهیون راحت بود انگار که سال ها اورا میشناخت.

وقتی این لحظات را با پیاده روی صبح ش با لیتوک مقایسه میکرد تفاوت زیادی بین آنها پیدا میکرد.

زمانی که با لیتوک بود مجبور بود مراقب تک تک کلمات و رفتارش باشد..‌ با اینکه لیتوک پسر آرام و مهربانی بود اما شیوون مدام باید مواظب میبود .

طوری که چندان احساس راحتی نمیکرد.

اما زمانی که با کیوهیون بود از تک تک لحظات لذت میبرد.

کاملا آسوده و بی دغدغه بود و حتی گذر زمان را حس نمیکرد.

همانطور که راه میرفتند بازوی بزرگ و مردانه اش را دور بدن کیوهیون حلقه کرد و اورا به خودش نزدیک تر کرد.

کیوهیون خجالتزده لبخندی زد اما واضح بود که او هم از این نزدیکی لذت میبرد.

شیوون از احساس خودش شگفتزده بود‌.

او لیتوک را دوست داشت اما خوشحالی و سعادت واقعی را فقط زماتی احساس میکرد که نزدیک این پسر سفیدپوست و چشم تیله ای بود.

آیا واقعا عاشق لیتوک بود؟!

یا این فقط تصورش بود؟!

شیوون داشت به احساس ش شک میکرد.

فکر اینکه میتوانست پسرک شاد و شیطونی مثل کیو را برای همیشه کنارش داشتع باشد قلبش را غلغلک میداد.

اما بازم مثل همیشه سعی کرد این افکار را کنار بزند و از ذهنش بیرون کند.

" به خاطر خدا شیوون... تو رسما با لیتوک نامزد کردی... خاندان سلطنتی به این راحتی اجازه ی بهم زدن نامزدی رو نمیده... این افکارو بریز دور!"

زمزمه ای زیبا اورا از افکارش بیرون آورد‌.

کیوهیون داشت زیرل.ب آوازی میخواند:


 what it is, is something true

 هر چی که هست ، یه چیزی حقیقت داره


Made up of these three words that I must say to you

که از این سه کلمه‌ای درست شده که من باید بهت بگم


I just called to say I love you

فقط صدات زدم که بهت بگم من دوستت دارم


I just called to say how much I care, I do

فقط صدات زدم که بگم چقدر برام مهمی


I just called to say I love you

فقط صدات زدم که بهت بگم من دوستت دارم


And I mean it from the bottom of my heart, of my heart, of my heart baby

  و منظورم از ته  قلبمه،  قلبم ، قلبم عزیزم



کیوهیون به اینجا که رسید ایستاد و با شیوون رو در رو شد.

شیوون متعجب پلک زد

-چیزی شده؟

کیوهیون ل.بش را گاز گرفت

-شیوون...من... من باید چیزی رو بهت بگم.

شیوون پرسید- چی رو؟

کیوهیون قبل از جواب دادن مکثی کرد.

کارش حماقت محض بود اما دیگر واقعا نمیتوانست بار این عشق را به دوش بکشد.

شیوون باید می فهمید که به خاطر او شب و روز چه میکشد!

باید از احساسش باخبر میشد حتی اگر دست رد به سی.نه اش میزد.

با این وجود نمیدانست چگونه باید از سر درون ش پرده بردارد... احساسی که تا آن لحظه از همه پنهانش کرده بود.

شیوون با دیدن مکث طولانی کیوهیون دستش را گرفت

-چرا ساکتی دوست من؟... چی میخوای بهم بگی؟

کیوهیون ناخوداگاه اخم هایش درهم رفت.

دوست‌‌‌... چقدر در این روزهای گذشته از این کلمه متنفر شده بود!

شیوون مدام ارا به چشم یک دوست صمیمی می دید... چیزی که کیوهیون به هیچ وجه به آن راضی و قانع نبود.

کیوهیون میخواست عشق و محبوب شیوون باشد!

و شیوون را تمام و کمال برای خودش داشته باشد!

شیوون اورا تشویق به حرف زدن کرد

-من منتظرم کیونا

و لبخند مهربان و جذاب همیشگی اش را به ل.ب آورد.

گونه های کیوهیون دوباره رنگ گرفت

-شیوون... من...

نفسش را بیرون داد و تلاش کرد به چشمان مهربان مرد جذابی که مقابلش ایستاده بود نگاه نکند.

ل‌ب های خشکش را تر کرد و تمام جسارتش ر در زبانش جلب کرد.

-میدونم که این حق رو ندارم..‌ میدونم که چقدر تفاوت طبقاتی داریم... اینکه تو یه شاهزاده ای و من یه رعیت ساده که به زور و زحمت خرج زندگی شو درمیاره... اما دل آدم که این چیزا رو نمی فهمه...

شیوون حرفش را قطع کرد... درحالیکه گیج شده بود پرسید- تو چی داری میگی؟

کیوهیون آهی کشید

-دارم از احساسی که نسبت بهت دارم بهت میگم... اینکه دوستت دارم... نه به عنوان یه دوست... چیزی خیلی بیشتر از اون!...

سرش را بلند کرد و به شیوون که شگفتزده به نظر میرسید نگاه کرد

-... من عاشقتم شاهزاده!... دلم میخواد که محبوب ت باشم و تو عاشق م باشی... از اینکه دوستی معمولی برات باشم بیزارم!

شیوون با شنیدن این کلمات احساس مرد که یک پارچ آب یخ روی سرش ریختند

به قدری شوکه شده بود که نمیدانست چه بگوید

-کیوهیون... من... نمیدونم باید چی بگم.

کیوهیون لبخند تلخی زد

-میدونم که اصلا انتظار نداشتی که من همچین جسارتی کنم ولی قسم به جون خودت که واسم عزیزترین کسم هستی دیگه نمیتونستم این عشق رو تو دلم نگهش دارم...

بغض به گلویش چنگ انداخت و باعث شد صدایش بلرزد

-... باید میفهمیدی که چقدر دوستت دارم با اینکه میدونم الان بابت احساسم ممکنه عصبانی باشی و یا سرزنشم کنی ... منم انتظار ندارم به احساسم پاسخ بدی... تو اون بالابالاهایی و من این پایین... همین که میتونم باهات حرف بزنم باید خداروشاکر باشم مگه نه؟... آخه کی همچین شانسی رو داره که با یه شاهزاده نشست و برخاست داشته باشه؟!...

شیوون دوباره تلاش کرد تا چیزی بگوید

اما کیوهیون مانع اش شد

-خواهش میکنم فقط گوش بده... اینا رو نگفتم که مانع ازدواج تو با شاهزاده ی رویاهات بشم... حتی برات آرزوی خوشبختی هم میکنم... فقط خواستم بدونی که یه نفر تو دنیا هست که تورو از هرکسی بیشتر دوستت داره و جز تو به هیچ کس دیگه ای حتی فکر نمیکنه!...

با پشت دست اشک هایش را پاک کرد

-... چقدر چرت و پرت گفتم... منو ببخشید شاهزاده.

شیوون هاج و واج گفت -من اصلا فکر نمیکردم... که... که همچین احساسی نسبت به من داشته باشی.. 

به صورتش دستی کشید

-... خدای من.

کیوهیون- معذرت میخوام که ناراحتت کردم... لطفا هرچی گفتم رو فراموش کن.

دستش را از دست شیوون بیرون آورد و عقب رفت... طاقت نداشت بیشتر از این آنجا بماند.

-برات آرزوی خوشبختی میکنم شاهزاده.

و قبل اینکه شیوون قادر باشد جلویش را بگیرد برگشت و دوان دوان از آنجا رفت.

شیوون هنوز به قدری شوکه بود که حتی نتوانست مانع رفتنش شود.

کیوهیون در تمام این مدت عاشقش بود و او مثل یک احمق واقعی ذره ای متوجه نشده بود...














نظرات 6 + ارسال نظر
Maryam دوشنبه 10 اردیبهشت 1397 ساعت 00:43

هیونگگگگگگ تولد هپییییییییی انشاالله همیشه سایع مامان و بابات بالا سرت باشههههه بتونی پسرا رو ببینی راستی من شماره ریوون رو دارما میخوای بهت بدمش که بهش اس بدی؟
جیغغععغغغغغغ فصل دوی اون بیاد که معرکه اسسسسس
بعد عاشق خجالتای هیچولیم هیچول خجالتی ندیده بودم که اونم دیدم
هیونگ ام وی رو دیدی واااااااااااااای مردم باهاش اب دهنم با دیدن هیوک راه افتاد لامصب عشق شده بودنننننننننن
بعد هیونگ هیچول بخاطر اینکه اون قدیم قدیم تصادف کرده بودن دیگ نمیتونه برقصه؟ موقعه ایی که کیوهیون تو کما رفته بودش؟ سوال شده برام

فداتم عزیزدل هیونگ
مرسی عزیزم ایشا تن همه ی پدر و مادرا سالم باشه
شماره شو خودم دارم عزیزم مرسی
فصل دوم چی؟
ککککککک اره نوبره
اره خیلی قشنگ بود همه شون خوشتیپ و خوشگل شده بودن مخصوصا لیدر کیوت مون
اره البته این تصادف با تصادف کیو فرق میکنه.
ایشا استراحت کنه بهتر میشه غصه نخور

tara جمعه 7 اردیبهشت 1397 ساعت 00:48

عهههه سااامیییی تولدتههه؟؟
تولدت مباااااااارررررررررررکککککککککک،،،،،
ایشالله همیشه سالم و سرحال و خندون و موفق باشییییی و همش از این فیکای فوق العاده برامون بنویسییییی،،،،،،
نوشتن فیک خیلی سختی داره ،،خیلیییی زحمت کشیدی برای این وبلاگ ،،،خسته نباشی عزیزممم،،،،،ما که از خوندن فیکات خسته نمیشیم
و در اخر ایشالله یه روزی میری توکچولو از نزدیک میبینی

اره جیگرم: پوزخند:
فداتم مرسی خانومی
چشم تا زنده ام در خدمتم
اره ولی تا دوستایی خوبی مثل شما دارم همیشه انرژی و انگیزه برای نوشتن وجود داره
مخصوصا حمایت تو که از خواننده های خاص و قدیمی هستی
ایشا...

tara جمعه 7 اردیبهشت 1397 ساعت 00:31

ساااممممییییی،،،من چقد وونکیو شو دوس دارررمممممم
عهههه ،،،فک کنم تا شیوون از تعجب اون ژستای فیلماشو بگیره کیو دویست کیلومتر دور شده باشه،،،
هیچول یکم از کیو یاد بگیره که انقد شجاعه،،،،

خدا کنه تا اخرش دوست داشته باشی چون قراره یه جور خاص اینارا رو بهم برسونم
دقیقا
هیییی هیچولی طفلیم

Soojin جمعه 7 اردیبهشت 1397 ساعت 00:28

جووووونمممممم
عالییییی محشرر .الهی من فدا کیو بشم ک عزیز دلم مننننن
ایول سامی خسته نباشی

فداتم عزیزدلم مونده نباشی

Hanna پنج‌شنبه 6 اردیبهشت 1397 ساعت 23:22

ای وااااااااااااااااااااااااااااای

Bahaar پنج‌شنبه 6 اردیبهشت 1397 ساعت 23:19

سامی جووون
کیوهیونی من دلش شکست!... شیوون هم که همچنان به نجابت اسبه
نترس چولا بگو، همشو بگو بگو دوستش داری ... به فرشته‌ی تازه از خواب بیدار شده‌ت بگو

هیییی چی بگم بهارجونی
هنوز تازه اولشه
قسمت بعد شیوون از نجابت اسبکی ش درمیاد اما یه خورده دیره
واییی بهاری اینطوری نگو ...‌ دل یه هاردشیپر مثل منو آب میکنی که

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد