Cinderella and angel of dreams 25



سلام جیگرا


هیچ حرفی برای دفاع از خودم ندارم


دوتا گیف هات از سوشو مکزیک ببینید بعد برید این قسمتو بخونید



ر.قص دونفره و سک.سی توکچول

نزن رو با.سن استخونی آنجلم دردش میگیره خو



اینم مومنتی که توش هیچول وسط اجرا لیتوکو لخ‌تش کرد



 راستی پوستر جدیدو دوست دارید؟


  قسمت بیست و پنجم:



لیتوک ساعت های طولانی را تنهایی در اتاقش سپری کرده بود بدون اینکه اجازه ی خروج از اتاقش را داشته باشد.

به خاطر خروج ش از قصر ، پدرش به شدت از دستش عصبانی بود ... لیتوک متوجه ی نگرانی پدرش بود اما نمیتوانست این حبس شدن را تحمل کند.

پدرش فکر میکرد که اگر اورا در اتاقش زندانی کند میتواند اورا از صدمه دیدن حفظ کند درحالیکه لیتوک برای فهمیدن حقیقت چاره ای نداشت جز این که از قصر بیرون برود!

لنگ کفش طلایی هیچول را به دست گرفت و تماشایش کرد.

سوالای زیادی بود که ذهنش را پر کرده بود.

هیچول به نظر میرسید یک فرد معمولی باشد چطور میتوانست چنین کفش گرانقیمتی به پا کند؟

و یا اینکه چرا از گفتن واقعیت طرف میرفت درحالیکه میتوانست شانس ازدواج با یک شاهزاده را داشته باشد؟

لیتوک به درستی میدانست که خیلی مشکل است که یک نفر از طبقه اجتماعی پایین با خانواده ی سلطنتی وصلت کند ولی اگر آن شخص ناجی اش بود اوضاع خیلی فرق میکرد!

این شرط و قول خوده شاه بود و هیچ کس نمیتوانست مانع شود‌.

چیزی که خوده لیتوک هم قلبا به آن راضی بود.

بله!

شاهزاده ی جوان تنها با یک نگاه به آن پسرک موطلایی دل باخته بود!

نه فقط به این دلیل که هیچول بی نهایت زیبا بود و یا اینکه جانش را نجات داده بود‌.

بلکه به این دلیل که حسی به او میگفت دوست داشتن هیچول درست ترین کار زندگی اش است.

ندایی در قلبش میگفت که آنها بهم تعلق دارند!

ولی قبل از هر چیزی لیتوک باید حقیقت را از زبان خود هیچول میشنوید‌... اگر هیچول حقیقت را به پدر تاجدارش میگفت حتما نامزدی او و شیون بهم میخورد.

لیتوک از این احساس جدیدش هم متعجب و هم هیجان زده بود‌.

فقط فکر کردن به هیچول باعث میشد که قلبش مملو از احساسات زیبا و فوق العاده ای شود که تا آن زمان برایش نا آشنا بود.

حتی یادآوری صدای هیچول برایش لذت بخش بود.

کسی که تنها یک بو.سه اش اورا نجات داده بود!



دانلود آهنگ http://s9.picofile.com/file/8325138842/08_Close_to_You.mp3.htmll

 

It’s so unreal 

این خیلی غیر واقعیه

How just a simple kiss from you could help me heal 

اینکه چطور یه بوسه ساده از طرف تو میتونست کمکم کنه که سلامتی مو بدست بیارم 

When I think everything is done and I can't deal 

زمانی که من فکر می کنم همه چیز انجام شده است و من نمی توانم باهاش مقابله کنم

You really got me 

تو واقعا ازم دل بردی

Got me 

دلمو بردی

Got me 

دلمو بردی

Got me 

دلمو بردی

 Don’t know what I did 

نمیدونم چیکار کردم؟

What I did to deserve this 

چیکار کردم که سزاوار اینم؟

Must have been good 

باید خوب بوده باشه

'Cause you are this perfect 

چون تو اینقدر بی نقص و عالی هستی

And I’ll do it again 

و من دوباره آن را انجام خواهم داد

Knowing that it’s worth it 

میدونم که ارزش شو داره 

I’ll do anything to stay this close 

من هرکاری میکنم که این نزدیکی رو حفظ کنم

This close to you 

این نزدیکی به تو رو





احساس آشفته گی و بی قراری تمام وجودش را پر کرده بود‌

بی قرار و مشتاق دیدن دوباره ی هیچول و صورت زیبایش بود.

زمانی رسید که حس کرد حتی برای یک لحظه ی دیگر نمیتواند آنجا بماند.

باید به دیدن هیچول میرفت.

اگر اجازه خروج از قصر را نداشت میتوانست حداقل در محوطه ی قصر دنبال او بگردد.

با این فکر از تخت ش بیرون آمد و آهسته در اتاق را باز کرد.

وقتی نگهبان ها را در اطراف ندید با احتیاط از اتاقش بیرون آمد.

 زمانی که هیچول را در حیاط قصر یافت باورش نمیشد که آرزویش به این زودی برآورده شود.

با خوشحالی قدمی جلو برداشت که با دیدن دو پسر جوانی که همان لحظه از راه رسیدن و به طرف هیچول رفتند دست نگه داشت.

 لیتوک هیچ کدام از آنها را نمیشناخت.

لیتوک میخواست تنها با هیچول صحبت کند بنابراین پشت ستونی ایستاد و پنهانی آنها را زیر نظر گرفت.

رفتار صمیمی و دوستانه ی هیچول با آن دونفر که به نظر میرسید از اعضای سیرک باشند باعث میشد به لیتوک نوعی احساس حسادت دست بدهد.

لیتوک با حرص ل.بش را گاز گرفت و هیچول را تماشا کرد که همانطور با آنها میگفت و می خندید دستش را میان موهای بلند و طلایی اش فرو کرد و آنها را عقب راند.

لیتوک فقط میتوانست مات و مبهوت غرق تماشای آن پسر و زیبایی شگفت انگیزش شود!

انگار یک پری بود که به هیچ وجه به دنیای انسانها تعلق نداشت.

همه چیز در مورد هیچول بی نقص و زیادی زیبا بود انگار که خداوند تصمیم گرفته بود تمام هنرش در مورد آفرینش او به کار ببرد و موفق هم شده بود!

 تماشای جمال دلربای هیچول ، ضربان قلب لیتوک را بالا میبرد.

و اورا در بدست آوردن آن پسر زیبا و استثنایی مصمم تر میکرد.



 You’re just so se.xy 

 تو خیلی سک.سی 

Se.xy 

سک.سی

Se.xy 

سک.سی

Se.xy 

سک.سی هستی!

Don’t know what I did 

نمیدونم چیکار کردم؟

What I did to deserve this 

چیکار کردم که سزاوار اینم؟

Must have been good 

باید خوب بوده باشه

'Cause you are this perfect 

چون تو اینقدر بی نقص و عالی هستی

And I’ll do it again 

و من دوباره آن را انجام خواهم داد

Knowing that it’s worth it 

میدونم که ارزش شو داره 

I’ll do anything to stay this close 

من هرکاری میکنم که این نزدیکی رو حفظ کنم

This close to you 

این نزدیکی به تو رو




مدتی میشد که لیتوک آنجا منتظر ایستاده بود اما آن دونفر بعد چند دقیقه هیچول را با خودشان بردند.

لیتوک با ناامیدی رفتن آنها را تماشا کرد.

فرصتی به این خوبی را از دست داده بود و مجبور برای پیدا کردن فرصت دیگه ای صبر کند. 



شیوون روی تختش دراز کشیده بود و به سقف اتاق زل زده .

تمام شب را بیدار بود بدون اینکه حتی لحظه ای پلک روی هم بگذارد.

اعتراف دیروز کیوهیون بارها و بارها در گوشش تکرار میشد

" من دوستت دارم... نه به عنوان یه دوست... چیزی خیلی بیشتر از اون!... من عاشقتم شاهزاده!... دلم میخواد که محبوب ت باشم و تو عاشق م باشی... از اینکه دوستی معمولی برات باشم بیزارم! "

"  میخوام بدونی که یه نفر تو دنیا هست که تورو از هرکسی بیشتر دوستت داره و جز تو به هیچ کس دیگه ای حتی فکر هم نمیکنه! "

کیوهیون دیروز صادقانه از احساسش گفته بود ... احساسی که تا به آن روز از او پنهانش کرده بود.

شیوون حالا پی به دلیل تغییر رفتار او میبرد.

کیوهیون بابت عشق یک طرفه ای که داشت دلشکسته بود و واضح بود که برای حفاظت از خودش بخواهد از او دوری کند که لااقل بیشتر از این صدمه نببیند.

شیوون دیروز به قدری شوکه بود که نمیدانست چه واکنشی نشان دهد اما حالا که فکر میکرد می دید که احساس کیوهیون آنقدرها هم یکطرفه نیست!

شیوون نمیتوانست به خودش دروغ بگوید.

زمانی که نزدیک کیوهیون بود احساس راحتی و خوشبختی میکرد.

با کیوهیون ترس و خطر را تجربه کرده بود ... سختی های سفر را پشت سر گذاشته بودند... و همینطور لحظات شاد و زیبایی را کنارهم گذرانده بودند.

شیوون تقریبا همه چیز را در مورد کیوهیون میدانست و کیوهیون هم همینطور.

اما لیتوک برایش یک شخص کاملا ناآشنا بود که هیچ چیزی در موردش نمیدانست.

شیوون وقتی این دونفر را باهم مقایسه میکرد تفاوت فاحشی بین آنها پیدا میکرد‌

لیتوک خجالتی و آرام کسی نبود که به عنوان همسر آینده اش میخواست.‌

او شخص پرانرژی و حتی گستاخی مثل کیوهیون را لازم داشت که با شیطنت های خاص خودش اورا هردم عاشق ترش کند!

بله این چیزی بود که او میخواست!

شیوون که هرلحظه با فکر کردن به کیوهیون در تصمیم ش مصمم تر میشد بلند شد و ایستاد.

باید این نامزدی را بهم میزد!

حتی اگر به قیمت خشم شاه و شکستن قلب لیتوک تمام میشد چون این به نفع همه و مخصوصا لیتوک بود.

شیوون نمیتوانست زندگی سه نفر را خراب کند.

با قدم های محکم از اتاقش بیرون زد تا هرچه زودتر کیوهیون را ببیند و به او اعتراف کند که عاشقش است! 

اما هنوز چند قدمی نرفته بود که خدمتکاری سرراهش سبز شد و به او تعظیمی کرد

-سرورم خبر خوب و مهمی براتون دارم!

شیوون با تعجب پرسید- چی شده؟

خدمتکاری با خوشحالی لبخندی به ل.ب آورد و گفت- پدرتون و همراهانش مدتی قبل وارد پایتخت شدند و به زودی به قصر میرسن!

شیوون شگفتزده گفت- پدرم؟!... اخه چطوری؟

خدمتکار جواب داد-ایشون برای شرکت در جشن ازدواج به اینجا اومدند و تعداد زیادی از اشراف و مقامات کشورتون هم با ایشون هستن!

اگر شیوون روزها قبل این خبر را میشنید از خوشحالی بال درمیاورد ولی در آن لحظات فقط آه از نهادش بیرون آمد.

حالش به قدری درگرگون شد که خدمتکار متوجه شد و با نگرانی پرسید- حالتون خوبه سرورم ؟

شیوو به زحمت گفت- من خوبم... میتونی تو بری.

درحالیکه اصلا خوب نبود.

جای شکی نبود که برای هراعترافی دیر شده بود‌

با آمدن پدرش و همراهانش نامزدی کاملا رسمیت پیدا میکرد و او چاره ای جز ازدواج با لیتوک نداشت.





آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:



لیتوک- من واقعیت رو میدونم شیوون... بهشون بگو که تو نبودی که طلسم رو شکستی!




دونگهه- من دیگه به تو خدمت نمیکنم!






نظرات 3 + ارسال نظر
Soojin دوشنبه 17 اردیبهشت 1397 ساعت 08:48

عالییییی
وااایییی شیوون تو گل گیر کرد
دلبریای هیچولوووو
مرسی من برم پارت بعد

آره مثل اسب تو گل گیر کرده
برو عزیزدل سامی

Bahaar چهارشنبه 12 اردیبهشت 1397 ساعت 14:50

سلام سامی جون
خوبی؟ امیدوارم اوضاع و احوالت خوب باشه
با خوندن این قسمت میتونم بگم در قسمت‌های بعدی میفتیم تو‌ دل هیجان
وای شیوون تازه داری راه میفتی، دوباره اسب بازی در نیار لطفاً
این وسط چشم امیدم به فرشتمه که همه چیز رو مدیریت کنه
اما برای هائه و هیوک چی پیش میاد؟

سلام عزیزدلم
عالی ام خودت خوبی؟
اره اوج هیجانش واسه قسمتهای اخره
متاسفانه درآورد
الان که نمیشه بگم

tara سه‌شنبه 11 اردیبهشت 1397 ساعت 23:21

خیلی منتظرمون گذاشتی

ببخشید عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد