Cinderella and angel of dreams 26


سلام جیگرا


بفرمایید قسمت بیست و ششم




 

 قسمت بیست و ششم:



هیچول بعد صحبت کوتاهی که با کیبوم و هان داشت به اتاقش برگشت.

وارد که شد کیوهیون را آنجا پیدا کرد که داشت بی صدا اشک میریخت.

کیوهیون با ورود ناگهانی برادر بزرگترش جاخورد و سریع اشک هایش را پاک کرد.

درحالیکه هیچول بیشتر از او جاخورده به نظر میرسید!

به خاطر نداشت آخرین بار کی اشک ریختن کیوهیون را دیده بود‌.

واقعا کنجکاو بود که بداند دلیل گریه ی برادرش چیست.

با احتیاط به تخت نزدیک شد... جایی که کیوهیون مثل بچه ای ک مچ ش را سر به موقع گرفته باشند نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود.

-کیو... چیزی شده؟

کیوهیون بدون اینکه سرش را بالا بیاورد سرش را به دو طرف تکان داد.

هیچول اصرار کرد- اما تو داشتی گریه میکردی!

وقتی جوابی از طرف کیوهیون نشنید کنارش نشست

سعی کرد تا جایی که میتواند لحنش ملایم باشد.

-... من برادرتم... باید بهم بگی که چی ناراحتت کرده... شاید بتونم کمکت کنم.

اما کیوهیون همچنان تصمیم گرفته بود سکوت کند.

هیچول دیگر واقعا داشت نگران میشد.

سابقه نداشت کیوهیون این گونه رفتار کند.

-کیو لطفا بهم نگاه کن و جوابمو بده.

و با گذاشتن دستش روی گونه ی کیوهیون وادارش کرد که به او نگاه کند.

کیوهیون دوباره داشت اشک می ریخت و صورتش خیس بود.

گریه ای بی صدا اما به شدت تلخ و دردناک.

هیچول نمیتوانست این صحنه را ببیند و کاری نکند.

بی درنگ کیوهیون را در آغوش کشید و سر اورا روی سی.نه اش فشار داد.

اما اینکارش باعث شد که بغض کیوهیون بشکند و سخت تر اشک بریزد.

-به خاطر خدا بگو چی شده؟

هیچول احساس میکرد که چشم های خودش هم از اشک میسوزد.

خیلی سخت بود که برادرش را این گونه دلشکسته و ناراحت میدید و حتی نمیدانست دلیلش چیست!

-کیو تورو به روح مامان و بابا قسم ت میدم که بهم بگی چی ناراحتت کرده؟... خواهش میکنم!

کیوهیون میان هق هق هایش گفت- گفتنش به تو چه فایده ای داره؟... وقتی میدونم نمیتونی کاری برام انجام بدی!... من محکومم که به خاطر عشقی که نسبت به شیوون دارم بسوزم و هیچ کس هم نتونه کمکم کنه!

هیچول با شنیدن اعتراف کیو فکر کرد که یک سطل آب یخ رویش ریختند!

کیوهیون سرش را از روی سی.نه ی گرم برادرش بلند کرد و نگاه خیسش را به چشمان حیرتزده ی او دوخت

-درست شنیدی!... من شیوون رو دوست دارم!... عاشقش شدم!

این آخرین چیزی بود که هیچول انتظار داشت بشنود!

گرچه بابت رفتار های عجیب اخیر کیوهیون کمی به او مشکوک شده بود ولی اصلا انتظار نداشت کسی که برادرش به او علاقه مند شده شیوون باشد!

تلاش کرد تا چیزی بگوید

-کیو...من... من اصلا فکر نمیکردم که تو... خدای من... اخه چطوری؟!

کیوهیون گفت-خودم خوب میدونم عشقم اشتباه س و حق ندارم عاشق یه شاهزاده باشم..‌ میدونم که این یه عشق یه طرفه و کاملا محاله!... اما مگه میشه به قلبت یاد بدی که عاشق کی بشه و عاشق کی نشه؟!... آه چرا دارم اینا رو به تو میگم؟... تو که نمیتونی احساسمو درک کنی چون تو تا حالا عاشق نشدی و نمیدونی که چی دارم میکشم... همیشه از زبون بقیه می شنیدم که عشق شیرین و لذت بخشه اما چرا برای من اینقدر تلخ و دردناکه برادر؟!

و با شدت بیشتری گریست.

دیدن این صحنه قلب هیچول را به درد می آورد ... خصوصا که کاری از دستش برنمی آمد.

بازوهای ظریفش را دور بدن برادر خوانده اش حلقه کرد و تا جایی که میتوانست بدن اورا به بدن خودش چسباند.

-متاسفم کیو... متاسفم.

کیوهیون اشتباه میکرد‌...هیچول بیشتر از هرکسی احساس اورا درک میکرد... میدانست تماشا کردن محبوب از دور درحالیکه میدونی او هیچ وقت مال تو نمیشود چقدر سخت و دردناک است.

هیچول روزها بود که از عشقی که به لیتوک داشت بی صدا میسوخت و شب ها تا دیروقت اشک می ریخت.

اما این راهم میدانست که اشک ریختن و غصه خوردن به هیچ کدامشان کمک نخواهد کرد.

شاید دور شدن از شیوون و لیتوک به آنها کمک میکرد تا شاید این عشق را فراموش کنند.

آنها باید زودتر پایتخت را ترک میکردند قبل اینکه آسیب بیشتری ببینند.

موهای کیوهیون را بو.سید و آهسته زمزمه کرد

-من تورو از اینجا میبرم... نمیزارم دیگه آسیبی ببینی "

و در دل اضافه کرد

" نمیزارم دیگه بیشتر از این عذاب بکشیم "



شیوون بعد اینکه لباس هایش را با لباس های رسمی عوض کرد برای استقبال از پدرش رفت.

در سالن اصلی قصر شاه و بقیه مقامات نیز آماده شده بودند تا به بهترین شکل از پادشاه کشور همسایه پذیرایی و استقبال شود.

لیتوک هم آنجا بود درحالیکه تماما سفید پوشیده و نیم تاج ظریفی به سر داشت... شیوون فکر کرد که لیتوک در آن لباس ها درست مانند یک فرشته زیبا و ظریف است اما دیگر کشش خاصی نسبت به او احساس نمیکرد.

چون حتی در آن لحظات هم ذهنش پر از خاطرات کیو بود.

واقعا چه میشد اگر جای لیتوک هم اکنون کیو به عنوان نامزد و همسر اینده اش آنجا ایستاده بود.

آهی کشید و سعی کرد این افکار را دور بریزد خیال پردازی در مورد چیزی که امکانش نبود چه فایده ای میتوانست داشته باشد؟

کمی بعد پدرتاجدارش به همراه بعضی از مقامات وارد سالن شدند.

پدر لیتوک اولین کسی بود که جلو رفت و هم پیمان جدیدش را در آغوش کشید.

-خوش اومدید دوست من!

پدر شیوون با خوشحالی لبخندی به ل.ب آورد و با قدرشناسی گفت- از استقبال گرم تون ممنونم.

پادشاه خندید و گفت- من از شما ممنونم که منت گذاشتید و به اینجا اومدید.

شیوون هم جلو رفت تا به پدرش خوشامد بگوید

-خوش اومدید پدر.

-ممنونم پسرم.

پدرلیتوک گفت- لطفا اجازه بدید تا پسرمو معرفی کنم.

و به لیتوک اشاره کرد که نزدیک تر برود.

لیتوک جلو رفت و با تواضع به پدرشیوون احترام گذاشت اما لحظه ای بعد با شگفتی خودش را در آغوش شاه مسن یافت!

پدرشیوون اورا رها کرد تا نگاه دقیق تری به صورت او بیندازد

-خدای من تو درست همانطوری هستی که تعریف تو شنیده بودم... مثل یه فرشته زیبایی!

و رو به شیوون ادامه داد- بهت تبریک میگم پسرم... همسری که انتخاب کردی خیلی برازنده ست!... به سلیقه ت باید افرین گفت.

شیوون به زحمت لبخندی به ل.ب آورد

-ممنونم پدر.

و زیرچشمی واکنش لیتوک را تماشا کرد که به نظر میرسید به شدت معذب است و اخم محسوسی در چهره اش مشخص بود‌

شیوون نیازی نداشت تا نابغه باشد که بفهمد لیتوک را چیزی ناراحت کرده است.

اما چرا؟

از اینکه از او تعریف کنند خوشش نمی آمد؟

با پیشنهاد شاهِ میزبان همگی سمت میزهای از قبل آماده شده رفتند تا پذیرایی شوند.

شیوون هم کنار لیتوک نشست کسی که همچنان اخم کرده بود و ناراحت به نظر میرسید.

شیوون دلش میخواست از او دلیل ناراحتی اش را بپرسد اما ترجیح داد سکوت کند.

در این لحظه پادشاه جام شرا.بش را بدست گرفت و ایستاد

درحالیکه خوشحالی از تک تک اجزای صورتش پیدا بود رو به حضار گفت- به افتخار شاه کشور *** که از این پس دوست و هم پیمان ماست!

و همه از او پیروی کردند و جام های شرا.ب شان را بالا بردند.

شاه ادامه داد- باعث افتخار منه که همچین پیوند و اتحادی داره بین مون شکل میگیره.

پدر شیوون هم در جواب گفت- این از سعادت و خوشبختی منه.

هردو پادشاه کاملا راضی و خوشنود بودند بدون اینکه چیزی از احساس واقعی پسرانشان چیزی بدانند.

لیتوک احساس کرد که بیشتر از این نمیتواند تحمل کند.

اگه کاری نمیکرد آنها با این رویه که در پیش گرفته بودند خیلی زود همه چیز را تمام میکردند!

لیتوک باید زودتر اقدامی میکرد قبل اینکه دیر شود.

به شیوون نزدیک شد و آهسته گفت- باید تنهایی ببینمت... موضوعی مهمی رو باید بهت بگم.

ابروهای شیوون به نشانه ی تعجب کمی بالا رفتند اما گفت- باشه.

-پس عصر تو باغ گل ها کنار حوض منتظرت هستم.

لیتوک تصمیم داشت که تمام آنچه که میداند را به شیوون بگوید و از او بخواهد که نامزدی شان را بهم بزنند.

البته بعید میدانست شیوون به این آسانی موافقت کند ولی مطمئن بود اگر بداند که او عاشق کس دیگری هست دیگر به این وصلت اصرار نخواهد کرد.



بعد از جشن کوچکی که برای پذیرایی از مهمان ها برگزار شده بود شیوون به پیشنهاد پدرش در اطراف قصر گشتی زدند تاهم شیوون آنجا را به پدرش نشان دهد و هم صحبتی خصوصی باهم داشته باشند.

شیوون میدید که چقدر پدرش راضی وخوشنود است ولبخند لحظه ای ل.بانش را ترک نمیکند.

شیوون حدس میزد که این به خاطر ازدواج ش باشد که پدرش همیشه آرزویش را داشت.

اما وقتی پدرش شروع به حرف زدن کرد فهمید که دلیل مهم تری هم وجود دارد!

-پسرم موضوع خیلی مهمی هست که من هنوز بهت نگفتم... موقعی که هنوز راهی سفر نشده بودی قصد گفتن شو بهت داشتم ولی ترجیح دادم صبر کنم تا از سفر برگردی.

شیوون متعجب بود که چطور آن روز همه درصدد بودند تا موضوع مهمی را به او بگویند!

پرسید- اتفاقی افتاده پدر؟

شاه سری تکان داد و درحالیکه چینی به پیشانی اش افتاده بود گفت- کشور ما تو وضعیت چندان خوبی قرار نداره... خشکسالی اخیر خیلی به مردم فشار آورده و غذای کافی برای خوردن ندارن... تازه فقط این نیست ... مرزبانان مون خبر آوردن که همسایه ی شمالی مون فکرهای بدی تو سر داره.... اونا تا فهمیدن که شرایط مناسبی برای مقابله با اونا نداریم و نمیتونیم غذای سربازان رو تامین کنیم تصمیم دارند بهمون حمله کنن!

شیوون که کاملا شوکه شده بود پرسید- چرا اینارو زودتر بهم نگفتید؟!

-گفتم که... تصمیم داشتم بعد اینکه برگشتی بهت بگم ... گرچه دیگه جای نگرانی نیست...

مقابل شیوون ایستاد و بازوهای مردانه ی اورا گرفت و با نگاهی پر از غرور به او نگریست

-... الان دیگه همه چیز درست میشه... با کاری که تو کردی تموم مشکلات مون حل میشه!

شیوون گیج شده بود و معنی حرف های پدرش را نمی فهمید.

-من منظورتونو نمی فهمم پدر.

شاه لبخندی زد و گفت- اوه پسرم... انگار تو اصلا متوجه نیستی که با ازدواج تو با شاهزاده لیتوک داره چه پیمان محکمی بین دو کشور بوجود میاد!... دو کشور یکی میشن!... من شنیدم که این کشور خیلی ثروتمنده... و شاه حتما به ما کمک میکنه چون دیگه با ما متحد و هم پیمانه و تموم اینو من و مردم به تو مدیونیم.

شیوون بعد شنیدن توضیحات پدرش تازه متوجه ی منظور او شد و خودش را سرزنش کرد که چطور این را زودتر نفهمیده بود؟

با این اوصاف دیگر امیدی به رسیدن و ازدواج با کیوهیون برایش نمی ماند.

پدرش ادامه داد- تو با نجات دادن شاهزاده لیتوک بدجور تو قلب همه جا باز کردی... شاه و مقامات و حتی مردم این کشور تورو دیگه از خودشون میدونن ... خصوصا شاه..‌ طی صحبتی که باهاش داشتم فهمیدم که علاقه ی زیادی به تو داره... مطمئنم از هیچ کاری برای کمک به ما فروگذار نمیکنه.

شیوون در جواب فقط سرش را تکان میداد.

شکی نبود که همه چیز برایش تمام شده بود‌.

عملا چاره ای جز ازدواج با لیتوک نداشت.

چون پای نجات کشور و مردمش وسط بود و او مجبور بود برای حفظ آنها پا رو دل خودش و حتی کیوهیون بگذارد!







نظرات 2 + ارسال نظر
Soojin دوشنبه 17 اردیبهشت 1397 ساعت 09:07

واقعا چرا؟ چرا همچینه چرا همچینهههههه؟
قراره چی بشه؟ سامی تو خماری نذار مارو جان من.
مرسی عالی بود

همچینه دیگه
چشم جیگرم
خواهش

tara یکشنبه 16 اردیبهشت 1397 ساعت 00:48

چرااا از انجلینا خبری نیستتتتت؟؟؟؟عجیبه یکم،،،،
شیوون تازه به هوش اومده که کیو از دست رفته،،،،
چقد بابای شیوون گازانبری حرکت زده،،،،
توکچول چرا دو دقیقه باهم تنها نمیشن؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به زودی اونم میادش
خیلی دیر جنبید
کککککککک
به زودی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد