Cinderella and angel of dreams 27



سلام جیگرا


برید این قسمتو بخونید



 

قسمت بیست و هفتم:



زمانی که شیوون به باغ گل ها میرفت ذهنش مملو از افکار مختلف بود.

نمیدانست تصمیمی که گرفته است تا چقدر درست است؟

اینکه خواسته ی خودش و کیوهیون را فدای کشورش کند و تن به خواسته ی پدرش دهد.

اینکه یک عمر مجبور باشد وانمود کند که عاشق لیتوک است درحالیکه اصلا اینطور نبود.

حالا که به قبل ترها فکر میکرد می دید که علاقه ای که زمانی گمان میکرد به لیتوک دارد بیشتر یک لجبازی و خودخواهی کودکانه بود.‌‌.. حرص و خودخواهی برای بدست آوردن کسی که فکر میکرد خاص است و حالا نبود!

لااقل برای او خاص نبود‌.

هرچند زیبا و خواستنی اما آن شخصی نبود که شیوون عاشقش بود‌.

با این حال شیوون میخواست با لیتوک ازدواج کند و تا جایی که میتواند به عنوان یک همسر از او مواظبت کند تا اینطوری مردم و کشورش را حفظ کند.

لیتوک را کنار حوض بزرگ یافت که ل.به ی آن نشسته و سرش را پایین انداخته بود‌

پشت سر او قوهای سفید درحال آبتنی و شنا در آب زلال و شفاف حوض بودند.

یکی از آنها درست پشت سر لیتوک بال هایش را باز کرد و برای لحظه ای از جایی که شیوون ایستاده این چنین به نظر رسید که بال های سفید قو متعلق به لیتوک هستند و او یک فرشته ی واقعی از بهشت است!

شیوون در دل اعتراف کرد که آن پسر با ظاهر زیبا و معصومش شباهت زیادی به یک فرشته داشت.

جلوتر رفت و اینطوری لیتوک بلاخره متوجه آمدن او شد.

بلند شد و ایستاد 

-بلاخره اومدی

شیوون گفت- گفتی میخوای چیز مهمی رو بهم بگی.

و در دل آرزو کرد که لیتوک قصد نداشته باشد که از او بخواهد که مانند دو نامزد رفتار کنند.

شیوون واقعا در شرایطی نبود که بخواهد از این جور کارها انجام دهد.

لااقل تا مدتی.

لیتوک سری تکان داد 

-آره موضوع خیلی مهمی هست که باید بهت بگم...

سرش را بلند کرد و به چشمان شیوون نگاه کرد و چیزی گفت که شیوون اصلا انتظار شنیدنش را نداشت.

-... من حقیقت رو میدونم... میدونم تو کسی نبودی که طلسم رو شکستی!

شیوون شوکه تر از آنی شد که بتواند در وهله ی اول کلمه ای بگوید.

لیتوک ادامه داد-... نمیدونم چرا به دروغ به پدرم گفتی که تو منو نجات دادی ... اما ازت میخوام که بری و حقیقت رو به پدرامون بگی... من فهمیدم که کی واقعا طلسم رو شکسته... و...

به اینجا که رسید گونه های برجسته اش کمی رنگ گرفت

-... و فکر میکنم اون شخص رو دوستش دارم... 

ل.بش را گاز گرفت و تمام تلاشش را کرد تا لحنش آرام باشد تا شیوون نرنجد

-... تو پسر خیلی خوبی هستی شیوون... همه چیز داری... مطمئنم کلی آدم هستن که بخوان با تو ازدواج کنن... اما من نمیخوام... چون کس دیگه ای رو دوست دارم.

هرکلمه ای که از دهان لیتوک بیرون می آمد شیوون را بیشتر و بیشتر شگفتزده میکرد!

فقط به سختی توانست چیزی بگوید

-یعنی تو نمیخوای با من ازدواج کنی؟!

لیتوک گفت- همینطوره... موضوع مهمی که میخواستم بهت بگم همین بود‌‌‌... به پدرامون واقعیت رو بگو تا مانع ان ازدواج شن.

شیوون- اما من نمیتونم اینکارو بکنم!

لیتوک جاخورد

- اخه چرا؟... من دارم میگم که علاقه ای بهت ندارم.‌‌.. از اول هم نداشتم ... فقط به این دلیل موافقت کردم چون فکر میکردم تو ناجی منی!... ولی نیستی!

شیوون نمیدانست چگونه باید برای او توضیح دهد که سرنوشت مردم و کشورش وابسته به این ازدواج و پیمان اتحاد است...لیتوک از مشکلات او بی خبر بود و نمیدانست حتی خود اوهم قلبا راضی به این وصلت نیست.

اما هیچ کدام از این ها را نتوانست به زبان بیاورد.

هنوز غرور پدرش و کشورش برایش مهم تر بود.

بنابراین گفت- متاسفم... امکانش نیست... من نمیتونم نامزدی رو بهم بزنم.

-چی؟!... نمیتونی ؟!

تمام اجرای صورت لیتوک حیرت و تعجبش را نشان میدادند.

معلوم بود که انتظار نداشت این را بشنود.

فکر میکرد شیوون با وجود اینکه به دروغ خودش را جای ناجی اش جا زده بود اما آنقدری شرافت داشته باشد که بعد رو شدن دروغ ش دست از سرش برداردولی انگار اشتباه میکرد.

شیوون همانطور که نگاهش را از او می دزدید گفت- همین طوره.

-چطور میتونی ؟!... چطور میتونی بعد رو شدن دستت بازم این حرفو بزنی!

شیوون برای اولین بار شاهد عصبانیت لیتوک بود.

صورتش سرخ شده بود و قفسه ی سی.نه اش بالا و پایین میرفت.

حتی شیوون میتوانست اشک هایی را که در چشمان درشتش حلقه زده بود را ببیند.

میدانست کارش ظالمانه ست اما چاره ی دیگری نداشت.

-... فکر میکردم وقتی بفهمی که حقیقت رو میدونم خودت کمکم کنی که نامزدی رو بهم بزنی.... اما حالا که نمیخوای حقیقت را بگی خودم اینکارو میکنم!...

هردو دستش را مشت کرد و بالا آورد

-به پدرم میگم که تو یه دروغگوی پستی!... و اینو بدون من هیچ وقت تن به این ازدواج نمیدم چون کس دیگ ای رو دوست دارم!

لیتوک را گفت و با خشم بی سابقه ای آنجا را ترک کرد.

درحالیکه شیوون همچنان سرش را پایین انداختن بود.

شیوون به او حق میداد که عصبانی و خشمگین باشد 

حتی خود شیوون هم از حرف ها و رفتار خودش متنفر بود ولی خوب مگر چاره ای دیگری هم داشت؟!

ازدواج با لیتوک تنها چیزی بود کهکشور و مردمش را نجات میداد البته به شرطی که 

شیوون کنجکاو بود بداند که آن شخص کی بود؟

شیوون در تمام آن دوشب و یک روزی که لیتوک بیهوش بود کنارش مانده بود چطور ممکن بود که کسی وارد اتاق شده باشد که او متوجه اش نشده؟!

اصلا واقعا همچین کسی وجود داشت؟!

شایدم این یک دروغ از طرف لیتوک بود تا بتواند اورا از سرش باز کند و با کسی که میخواست ازدواج کند ؟!




پشت میزش نشسته بود و مشغول نوشتن نامه ای بود که پدرش به عهده اش گذاشته بود.

با حلقه شدن دستهایی به دورش لبخندی به ل.ب آورد اما از کارش دست نکشید.

پسری که از پشت بغلش کرده بود چانه اش را روی شانه اش گذاشت

-چقدر دیگه کارت تموم میشه هاعه؟

دونگهه جواب داد- این نامه رو که بنویسم تمومه.

هیوک با خوشحالی گفت- اونوقت بتونیم بریم ساحل؟

دونگهه با کمی تعجب پرسید- ساحل؟!

هیوک سرش را سمت او چرخاند تا بتواند به چشمان زیبای عشقش نگاه کند

-آره ساحل...خیلی دلم میخواد دوباره بتونم اون باله ی زیباتو ببینم.

و دستش را روی پاهای دونگهه کشید.

دونگهه کمی از این حرکت او خجالتزده شد اما دستش را کنار نزد‌

-باشه اگه تو اینطور میخوای.

لبخند  هیوک با شنبدن این عمیق تر شد

-پس تا تموم شدن کارت میتونم اینطوری نگه ت دارم؟

نیازی به جواب دونگهه نبود هردوی آنها این نزدیکی را میخواستن و ازش لذت میبردند.

دونگهه لبخندزنان به نوشتن نامه اش ادامه داد.

درست بود که آن لحظات به شدت برایش زیبا و رویایی بودند و قلبش از این همه محبت و عاطفه گرم شده بود ولی ذهنش درگیر مشکلات بزرگش بود ... مشکلاتی که ممکن بود تمام این احساسات و لحظات زیبا را برای همیشه از بین ببرند.

در راس تمام این مشکلات آنجلینا قرار داشت و کار وحشتناکی که از او خواست بود.

دونگهه روزها بود که با خودش می جنگید که بین هیچول و انسان بودنش یکی را انتخاب کند.

کشتن پسری به مهربانی و خوش قلبی هیچول کاری نبود که از دست او بربیاید ... کسی که دونگهه به پدر او بابت این زندگی خوبی که داشت مدیون بود.

دونگهه به خاطر آورد که چگونه وزیراعظم وقتی اورا تک و تنها و درحالی که بچه ای بیش نبود در جنگل پیدایش کرده بود و بعد اورا به جای پسر از دست داده اش به فرزندی قبول کرده و از پدر واقعی اش بیشتر به او محبت کرده بود.

دونگهه همه چیز الانش را از او داشت چطور میتوانست با بی رحمی پسر همان پدر را از بین ببرد؟!

با وجود اینکه میدانست نجات هیچول برابر است با از دست دادن زندگی راحت و آرامش اما تصمیم داشت این بار از دستور آنجلینا سرپیچی کند.

خصوصا که حالا هیوک هم همه چیز را در مورد او میدانست پس چیز زیادی برای ترسیدن وجود نداشت.

دونگهه میخواست برای یک بار هم شده شجاعت به خرج دهد و مانع آن شود که آنجلینا به مقصود شیطانی اش برسد.



لیتوک قبل اینکه در اتاق پدرش را بزند لحظه ای مکث کرد تا آنچه که میخواست به او بگوید را پیش خودش تمرین کند.

سپس نفس عمیقی کشید و بعد اینکه اجازه گرفت وارد اتاق کار شد.

شاه را در حالی پیدا کرد که مشغول مهر کردن طومارهای مخصوصی بود.

پادشاه با دیدن پسرش لبخندی زد و گفت- خوش اومدی پسرم... بیا اینجا کنارم بشین.

-باشه پدر.

و به میز چوبی بزرگ که پر از طومارها و نامه های لوله شده بود نزدیک شد.

-اینا چی ان؟

پادشاه با خوش خلقی گفت- مشخص نیست؟... اینا دعوتنامه هایی ان که قراره به کشورهای همسایه بفرستیم تا برای جشن عروسی تو و پرنس شیوون حضور پیدا کنند... باید همه تو این جشن بزرگ باشن میدونی که؟

-آه بله پدر.

ظاهرا همه چیز زودتر از آنچه که تصور میکرد داشت جلو میرفت.

فکر کرد که اگر الان چیزی نگوید دیگر هیچ وقت قادر نبود جلوی این ازدواج را بگیرد.

-پدر من باید چیزی رو بهتون بگم.

پاپشاه همانطور که مهر مخصوصش را زیر یکی از دعوتنامه ها میفشرد بدون اینکه به او نگاه کند گفت- بگو پسرم.

لیتوک ل.ب هایش که به خاطر استرس و اضطراب زیاد خشک شده بود را خیس کرد.... نمیدانست پدرش در برابر حرف هایش چه واکنشی نشان خواهد داد.

-در مورد ازدواج من و شاهزاده شیوون... من...

-تو چی؟

لیتوک تصمیم گرفت دل را لبهه دریا بزند و همه چیز را یکباره بگوید و خودش را راحت کند.

با لحنی که تلاش میکرد محکم باشد گفت- پدر ... شاهزاده شیوون به شما دروغ گفته... اون کسی نبود که طلسم رو شکست... بلکه کس دیگه ای بود!

پادشاه با شنیدن این سرش را بلند کرد و متعجب به پسرش نگریست

-حالت خوبه لیتوک؟... این چه حرفیه که میزنی ؟!

-من حالم خوبه پدر... و دارم واقعیت رو میگم... شیوون این دروغ رو گفت تا شما با ازدواج ش با من موافقت کنید... اما من حقیقت رو فهمیدم و نمیخوام با شیوون ازدواج کنم!... مبخوام همسر اینده م ناجی واقعی م باشه نه یه دروغگو!

-کافیه!... تمومش کن!

لیتوک به صورت پدرش نگاه کرد کسی که دیگر لبخندی به ل.ب نداشت و اخم به چهره اش سایه انداخته بود

-اما پدر...

اینبار پادشاه با صدای محکم تری حرفش را قطع کرد

-گفتم کافیه!... تو حق نداری در مورد اون شاهزاده ی نجیب و شریف اینطوری حرف بزنی!

-اما اون به من و شما و همه دروغ گفت!

-این تویی که داری دروغ میگی!...

لیتوک حیرتزده خشکش زد

پادشاه ادامه داد-برای اینکه با شیوون ازدواج نکنی داری این دروغ ها رو سرهم میکنی!... جز شیوون کسی تو اتاقت نبود... و اون کسیه که نجاتت داد...‌ این حرفها باعث نمیشن که من زیر قولم بزنم.. تو باید با شیوون ازدواج کنی!

لیتوک احساس کرد که چشمانش از اشک میسوزد... پدرش چطور میتوانست اینقدر سنگدل باشد؟

-اما من عاشق کس دیگه ای ام...ناجی واقعیم!

-گفتم این حرفها را تمومش کن!... من نمیتونم به خاطر این حرف های بی اساس زیر همه چیز بزنم... من قول دادم می فهمی؟

لیتوک دیگر نمیتوانست جلوی اشک ریختنش را بگیرد

-یعنی اصلا براتون مهم نیست که من شیوون رو دوست ندارم که به این ازدواج راضی نیستم ؟!

پادشاه با دیدن اشک های پسرش با لحن آرام تری گفت- اخه چرا از اول نگفتی که به شیوون علاقه نداری تا بعدا بخوای برای بهم زدن نامزدی این قصه ها رو سرهم کنی؟

لیتوک گفت- اینا قصه نیستن!...من واقعیت رو گفتم!... کس دیگه ای ناجی منه... ومن خیلی دیر اینو فهمیدم.

پادشاه آهی کشید

-نمیدونم چی باید بگم... حتی اگه واقعیت رو هم بگی من نمیتونم این نامزدی رو بهم بزنم... آبروی دو خانواده ی سلطنتی در میونه...گوش کن...

دست های لیتوک را در دستهایش گرفت

-... شیوون پسر خوبیه... خیلی هم خوش قیافه ست... مطمئنم بعد ازدواج توهم عاشقش میشی.

لیتوک سرش را به دو طرف تکان داد

-من قلبمو قبلا دادم به کس دیگه ای... نمیتونم با شیوون باشم‌.‌.. لطفا درکم کنید... خواهش میکنم.

پادشاه دوباره اخم کرد

-گفتم که نمیشه... الانم برو تا من به کارم برسم و دیگه در این مورد حرفی نمیخوام بشنوم... این تصمیم گرفته شده ست توهم بهش عمل میکنی.

لیتوک بلند شد و ایستاد درحالیکه ل.ب هایش مثل یک خط مستقیم شده بود

-حالا شما گوش کنید پدر!... من زیر بار این ازدواج زوری نمیرم و فقط با اونی که دوستش دارم ازدواج میکنم!

و قبل اینکه پادشاه بتواند مانع اش شود با ناراحتی از اتاق بیرون رفت.

بعد رفتن او پادشاه آهی دیگری کشید و به کاغذهای روی میزش خیره شد.

انگار اصلا قرار نبود در زندگی اش روز خوشی داشته باشد.

-افرودیته کاش تو الان اینجا بودی.




آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:



لیتوک- من هرطور شده تورو بدست میارم حتی اگه خودت نخوای!



دونگهه- من دیگه دستوراتتو اطاعت نمیکنم!







نظرات 2 + ارسال نظر
Bahaar یکشنبه 23 اردیبهشت 1397 ساعت 02:20

سلام سامی جون
خوبی؟
وای چه درهم و برهم شد همه چی
ای اسب خنگ! کی با کسی ازدواج می‌کنه که دوستش نداره؟
وای پرنس برفی من ولش کن شیوونو، من هستم بیا پیش من

سلام بهار جونی
من عالی ام خودت چطوری؟
اره
ککککککک اونوقت شیوون چه کنه؟ سینگلی طی کنه؟!

Soojin چهارشنبه 19 اردیبهشت 1397 ساعت 17:12

چدشاه نفهمیه ...
چرا همچین میکنه؟
خو شیوون شرط میزاشتی برا لیتوک ک اگه از ازدواج بگذری اونم به کشورت کمک کنه دیوانه
ای جونم پارت بععددددددد
عالی بود سامی

فکر آبروشه
خب شیوون غرور داره حالا غرور خودش هیچ
جواب باباشو باید چی میداد؟!
قربانت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد