Cinderella and angel of dreams 28


سلام جیگرا


فقط دو قسمت دیگه مونده بعدش دیگه پرونده ی این فیکم بسته میشه


راستی بعضی ها از خواننده ها درخواست فیک شیتوک داشتند


این دوستان میتونن آخر هفته منتظر تیزر فیک جدیدم به اسم لوسینتو باشن



چندتا عکس از سوشوی اخیر ببینید بعد تشریف ببرید ادامه


فقط نگاه جوجه رو 


 







 قسمت بیست و هشتم:



ریووک با حیرت گفت

-درست شنیدم رئیس؟!... واقعا داری میری؟

هیچول درحالیکه داشت وسایل نمایشش را داخل صندوق بزرگی جای میداد جواب داد

-این تصمیمیه که دیشب من و کیو باهم گرفتیم ...کاری تو شهر خودمون هست که باید انجام بدیم... شماها هم روز بعد جشن عروسی بقیه وسایل رو جمع کنید و راه بیفتید.

ریووک آهی کشید

-باشه رئیس... ولی کاش برای جشن عروسی می موندید... شاهزاده شیوون اگه بفهمه خیلی ناراحت میشه... حداقل واسه جشن فردا شب بمونید..‌ من شنیدم حتی قراره برنامه ی آتیش بازی داشته باشن.

هیچول درصندوق را بست و برگشت و به آشپز کوچک سیرک کوچکش نگریست.

-منم دلم میخواست بمونم اما امکانش نیست.

ریووک برای لحظه ای به چشمان درشت و زیبای رئیسش خیره ماند... چشمانی که همیشه در آنها نور زندگی موج میزد اما الان شبیه دوچشمه ی خشکیده بود... غم زده و خسته... ریووک حتی میتوانست به وضوح سیاهی زیر چشمانش را ببیند.

حال رئیسش خوب نبود و این را هرکسی با یک نگاه ساده میتوانست بفهمد.

-هیچول تو حالت خوبه؟... 

هیچول به زور لبخند بی جانی به ل.ب آورد

-من خوبم ووکی... چی باعث شده که همچین فکری بکنی؟

ریووک گفت- کافیه یه نگاه کوچولو تو آینه به خودت بندازی.

هیچول سعی کرد شوخی کند تا نشان دهد حالش خوب است

-اینقدر ترسناک شدم؟!

-نه... تو همیشه زیبایی رئیس... ولی دیدن حال الان ت آدمو یاد گل هایی میندازه که از شاخه چیده شدن و رو به خشکی و پژمردگی ان.

هیچول قبل جواب دادن لحظه ای سکوت کرد...سپس موهای بلند طلایی اش را از صورتش کنار زد و دوباره لبخندی مصنوعی زد

-فکر کنم همش به خاطر این قصره... برگردیم شهر خودمون حالم خوب میشه.

و در دلش اضافه کرد

"یعنی امیدوارم خوب بشه "

در این لحظه هان وارد چادر شد درحالیکه حالت صورتش تعجب و حیرت زیادش را نشان میداد.

هیچول با دیدن او با تعجب ابروهایش را بالا برد

-هان چیزی شده؟

هان قبل جواب دادن نگاهی به بیرون چادر انداخت تا مطمئن شود چشمان درست دیده است.

-شاهزاده... شاهزاده اینجاست که تورو ببینه!

هیچول گفت- شیوون؟... خب بهش بگو بیاد داخل.

هان سرش را به دوطرف تکان داد

-منظورم شاهزاده شیوون نبود!... شاهزاده لیتوک اومده!

این خبر به قدری غیرمنتظره و شوکه آور بود که هیچول خشکش زد!

ریووک با تعجب پرسید-مطمئنی با رئیس کار داره؟

هان جواب داد- آره... خودش بهم گفت... الانم بیرون چادر منتظر ایستاده!

ریووک با شنیدن این حرف سریع از روی جعبه ای که رویش نشسته بود بلند شد و ایستاد.

-اخه چه کاری میتونه داشته باشه؟!

و با حیرت به هیچول نگاه کرد.

اما هیچول میتوانست حدس بزند که لیتوک برای چه به دیدنش آمده است.

در ملاقات آخرشان لیتوک گفته بود که حقیقت را میداند و حتما الان هم به همین دلیل آنجا بود‌.

هان وقتی سکوت اورا دید گفت- رئیس بهش بگم بیاد تو؟... خیلی وقته که بیرون منتظره.

هیچول میدانست که بالاخره باید با او رودررو شود.

بنابراین گفت- ا اره.

هان سری تکان داد و از چادر بیرون رفت و کمی بعد همراه لیتوک وارد چادر شد.

لیتوک مثل همیشه سفید پوشیده بود و کمربندی نقره ای به کمرش بسته بود‌... هیچول تعجبی نمیکرد اگر او همیشه سفید می پوشید... آخر جز رنگ سفید کدام رنگ دیگری میتوانست مناسب یک فرشته باشد ؟!

فرشته ای که هربار دیدنش قلبش این گونه به تپش وا میداشت.

لیتوک کنار هان ایستاد و نگاهش روی هیچول قفل شد... کسی که خشکش زده بود و به او خیره مانده بود.

لیتوک بدون اینکه نگاهش را از هیچول بگیرد با صدایی که بیشتر شبیه یک زمزمه بود گفت- میشه تنهامون بزارید؟... موضوعی هست که باید خصوصی به رئیس تون بگم.

ریووک و هان نگاهی حاکی از تعجب باهم رد و بدل کردند اما بعد بدون کلمه ای از چادر خارج شدند.

بعد رفتن آنها انگار سنگینی فضا دوبرابر شد.

هیچول که به شدت احساس معذب بودن میکرد سرش را پایین انداخت‌.

اما کمی بعد با صدای آرام و نجواگونه ی لیتوک دوباره سرش را بلند کرد

-پس این چادر تمرین تونه.

صدای آرام و لطیفش شبیه به زمزمه ی جویبار بود و باعث میشد که قلب هیچول حتی تندتر از قبل بزند.

هیچول با نگاهش اورا دنبال کرد که در چادر می چرخید و با شگفتی ابزار و وسایل اطرافش که متعلق به سیرک بود را تماشا میکرد.

-واقعا حیف که من چیزی از اجرایی که تو پایتخت داشتید به خاطر ندارم... تموم قصر در موردش حرف میزنن... اینکه چقدر کارتون فوق العاده بود.

هیچول گفت- اونا نسبت به ما لطف دارن.

لحظه ای به سکوت گذاشت و سپس لیتوک گفت- میدونی؟... اکثرشون از نمایش تو خوششون اومده... از پسر زیبایی که بدون ترس از مرگ با مهارت از طناب سواری میگیره...

سمت او آمد

-اما اونا چیز مهمی رو در مورد این پسربندباز نمیدونن... 

مقابل هیچول که رسید ایستاد و به صورت او نگریست

-اونا نمیدونن این پسربندباز بود که نصفه شب از بالکن اتاق شاهزاده بالا رفت و اونو با بو.سه ای زندگی بخش از مرگ حتمی نجات داد!... اینطور نیست؟

هیچول سعی کرد نگاهش را از او بدزدد

-من نمیدونم شما دارید از چی حرف میزنید ؟

-چرا اصرار داری کتمانش کنی؟!... چرا سکوت کردی و واقعیت رو نگفتی؟... خواهش میکنم بهم نگاه کن... خواهش میکنم.

هیچول با احساس دست لیتوک زیر چانه اش با شگفتی سرش را بالا آورد و با یک فرشته ی متبسم رودرو شد که با نگاهی پر از محبت نگاه ش میکرد.

-تو ناجی منی مگه؟... من شک ندارم که اینطوره.

هیچول نمیدانست چه باید بگوید.

شکی نبود که لیتوک همه چیز را فهمیده بود 

با جمله ی بعدی که از دهان لیتوک خارج شد احساس کرد که سطلی پر از آب یخ رویش ریختند!

-من دوستت دارم هیچول... فقط تورو!

هیچول میتواند از چشمان معصوم او پی به صداقتش ببرد و همینم سبب شد که مثل ماهی ای بیرون از آب به نفس نفس بیفتد!

لیتوک ادامه داد

-من میخوام تو همسرم باشی اما اونا به خاطر دروغ شیوون میخوان مجبورم کنن که باهاش ازدواج کنم چون فکر میکنن اون منو نجات داده... تو باید واقعیت اون شب رو به پدرم و بقیه بگی... اینطوری میتونیم باهم ازدواج کنیم‌.

هیچول همچنان قادر به حرف زدن نبود.

گوش هایش داشتند چیزی را می شنیدند که آرزویش را داشت.

لیتوک عاشقش بود و اورا میخواست!

فقط کافی بود که خوده اوهم این را بخواهد!

اما آیا همه چیز به همین آسانی بود که تصور داشت؟!

لیتوک با دیدن سکوت او گفت- چرا چیزی نمیگی؟... خواهش میکنم چیزی بگو... بگو که حقیقت رو به همه میگی... هرکسی تو این جریان دنبال منافع خودشه بدون اینکه احساسات من براشون اهمیتی داشته باشه... پدرم و مردم دنبال یه پیمان و وحدت بین دو کشورن و شیوون هم هدفش اینه که منو بدست بیاره  ... بهشون حقیقت رو بگو تا دست اون شاهزاده ی دروغگو رو شه!.... و به سزای دروغی که گفت برسه!

هیچول شمرده شمرده گفت- شما میخواید شیوون رومجازات کنید؟

لیتوک گفت- من نه ... ولی وقتی پدرم بفهمه که شیوون گولش زده حتما درصدد تنبیه ش برمیاد... حتی شاید ممکن بین دو کشور جنگ و درگیری پیش بیاد... ولی اینا اهمیتی نداره...

جلو آمد و دستهای هیچول را گرفت

-... مهم من و تو هستیم... همین الان با من بیا تا پیش پدرم بریم.

اما گوش های هیچول دیگر چیزی نمی شنیدند! 

هیچول فهمید که اگر حقیقت را بگوید خیلی چیزها نابود خواهد شد!

اتحاد و برادری بین دو کشور قبل بوجود آمدن از بین میرفت و دشمنی و کینه ای بزرگ جای آن را میگرفت و به جنگ خانمان سوزی ختم میشد که مردم و شهرها را میسوزاند و از بین میبرد.

و همین شاهزاده شیوون بیچاره که حتی روحش از واقعیت آنشب بی خبر بود فقط به خاطر عاشق بودن ممکن بود به بدترین شکل مجازات شود‌.

هیچول واقعا میتوانست آنقدر خودخواه باشد که به خاطر خودش همه ی این چیزها را خراب کند؟!

میتوانست مرگ هزاران نفر را ببیند که به خاطر او کشته میشوند؟!

هیچول عاشق لیتوک بود ... به قدری که مطمئن داغ عشق او تا آخر عمر روی قلب و روحش باقی می ماند و هیچ وقت قادر نبود فراموشش کند.

فرقی نمیکرد کجا میرفت یا چیکار میکرد

این عشق و خاطرات شیرین آن سه شب رویایی تا آخرعمرش با او می ماند و این عشق رادر قلبش حفظ میکرد و جز لیتوک به کسی دل نمی بست.

 این عشق سوزان و دردناک بود با این حال هیچول حاضر بود این درد را بکشد و ذره ذره در این آتش بسوزد و آب شود اما مسبب مرگ هزاران سرباز و زن و بچه ی بی گناه نباشد.

او یک رعیت بود و جایگاهی در خاندان سلطنتی نداشت او از اول هم فقط  به یک دلیل آنجا آمده بود و حتی قسم خورده بود که به شیوون کمک کند به لیتوک برسد‌.

و او اینکار را کرده بود درست طبق قراری که گذاشته بودند.

همه چیز درست پیش رفته بود‌ جز احساس قلبی او که مشکل خودش بود و زندگی هیچ کس نباید به خاطر این احساس نابود میشد.

لیتوک با دیدن تردید او گفت- به چی فکرمیکنی؟... خواهش میکنم با من بیا!

و دست هیچول را کشید و تلاش کرد اورا به دنبال خودش از چادر بیرون ببرد.

که هیچول دستش را از دست او بیرون آورد و گفت

-نه!

لیتوک متعجب برگشت و به او نگاه کرد

-نه؟!

هیچول کلی با خودش جنگید تا کلمات بعدی اش را به زبان بیاورد.

کسی که دیوانه وار عاشقش بود

کسی که تمام وجودش اورا طلب میکرد

فرشته ی دوستداشتنی ای که آرزو و خواب و خیال هرشبش بود

 تمام آنچه که از دنیا میخواست و منتهای خوشبختی و سعادتش ، آنجا بود و هیچول یک قدم بیشتر با داشتنش فاصله نداشت.

اما هیچول تصمیم داشت دست رد به سی.نه اش بزند!!!

چون یاد نگرفته بود که خودخواه باشد ...چون نمیخواست خودخواه باشد.

شاید حرف امروزش قلب خودش و حتی لیتوک را میشکست ولی لااقل این وسط فقط زندگی خودش تباه میشد.

لیتوک یک شاهزاده بود که غرق در ناز و نعمت بزرگ شده بود و مطمئنا خیلی زود اورا فراموش میکرد.

هیچول این گونه به خودش دلداری داد.

-شاهزاده من نمیدونم شما دارید از چی حرف میزنید؟... من نه طلسمی رو شکستم و نه... 

مکثی کرد و ل.بش را گاز گرفت

-... و نه علاقه ای به شما دارم.

لیتوک شوکه پلک زد

-تو... تو داری دروغ میگی مگه نه؟

هیچول تمام تلاشش را به کار بست تا احساسات واقعی اش را پنهان کند و با لحن خشکی گفت- من جرات همچین جسارتی رو ندارم... چرا باید بهتون دروغ بگم؟

لیتوک اخمی کرد

-اما تو داری دروغ میگی!... تو بودی که طلسم رو شکستی و شکی هم وجود نداره!

هیچول اصرار کرد

-اما من اینکارو نکردم..‌ شاهزاده شیوون بودند که...

لیتوک با خشم گفت- کافیه!... نمیدونم چرا این روزها همه دارن بهم دروغ میگن... حتی... حتی اونی که عاشقشم!...

به زحمت اشک هایش را پس زد و به هیچول خیره شد

-... تو بودی که طلسم رو شکستی!... موقع فرار از اتاقم لنگه کفش طلایی تو جا گذاشتی سیندرلا!

و کفش طلایی را از کیسه ی مخمل قرمز بیرون کشید و نشانش داد

-... غیر اینه که این کفش توعه؟... من اینو روز بعد از بهوش اومدنم پیداش کردم و شکی ندارم که متعلق به توعه!

هیچول با وجود اینکه از دیدن کفشش جاخورده بود بازهم کتمان کرد

-این کفش من نیست!... چطور یه رعیتی مثل من میتونه همچین چیز گرون قیمت و ارزشمندی داشته باشه؟!

لیتوک- پس اشکالی نداره که امتحانش کنیم؟

-چ چی؟!

 قبل اینکه هیچول بتواند واکنشی نشان دهد لیتوک دوباره دستش را گرفت و وادارش کرد روی همان صندوق بشیند.

سپس مقابلش روی زمین نشست و کفش را به پای هیچول کرد.

درست همان طور که انتظار داشت کفش دقیقا اندازه ی پای زیبای هیچول بود.

لیتوک سرش را بلند کرد و پیروزمندانه به هیچول نگریست.

-هنوزم سعی داری کتمانش کنی؟

هیچول میدانست که گونه هایش رنگ گرفته است.

معلوم بود که اصلا انتظار همچین کاری را از طرف لیتوک نداشت.

بنابراین نگاهش را از لیتوک گرفت.

لیتوک بلند شد و ایستاد و دوباره دست های اورا گرفت

-بهم نگاه کن هیچول... تو طلسم رو شکستی... تو عشق واقعی من هستی... چرا نمیخوای اعتراف کنی؟

هیچول واقعا نمیدانست در آن لحظه چه باید بگوید.

همه چیز آشکار شده بود.

اما فقط یک راه دیگر وجود داشت.

دست هایش را بیرون کشید و گفت

-چون من علاقه ای به شما ندارم شاهزاده!...

لیتوک متعجب نگاهش کرد اما هیچول با وجود اینکه قلبش از گفتن این دروغ بزرگ به دردآمده بود ادامه داد

-... اره من نمیخوام با شما ازدواج کنم!... چون شما شاهزاده هستید نمیتونید مردمو وادار کنید تا به خواسته تون عمل کنن... نمیتونید اونا به زور بدست بیارید!

-بازهم داری دروغ میگی!

هیچول میتوانست صدای شکستن قلب هایشان را بشکند.

لیتوک ل.بش را گازگرفت تا جلوی او اشک نریزد.

-... تو هم منو دوست داری... چشای قشنگ ت دارن اینو داد میزنن!... اما نمیدونم چرا...

بغضی که به گلویش چنگ انداخته بود اجازه نداد تا حرفش را تمام کند.

با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و تلاش کرد تا بغضش را فرو دهد بی خبر از اینکه دیدن این صحنه چقدر برای هیچول دردناک بود‌.

کسی که به زحمت جلوی اشک ریختنش را گرفته بود.

بعد گذشت لحظاتی لیتوک توان آن را پیدا کرد که دوباره حرف بزند

-باشه ... توهم مثل بقیه دروغ بگو و کتمانش کن... اما باید یه چیزی رو بدونی!

دو قطره اشک به روی گونه هایش چکید

- ... من هرطور شده تورو بدست میارم حتی اگه خودت نخوای!... حتی اگه شده وادارت میکنم با من ازدواج کنی چون یقین دارم توهم منو دوست داری!

این را گفت و قبل از اینکه اشک هایش ضعف و دلشکستگی اش بیشتر نشان دهند از چادر بیرون دوید!

بدون اینکه متوجه شخص بلندقدی شود که تا لحظاتی قبل جلوی چادر بود و شاهد تمام آنچه بود که بین او و هیچول روی داده بود!

بعد رفتن شاهزاده  ، هیچول روی صندوقش نشست و اجازه داد اشک های سوزانش گونه هایش را تر کنند.

عشق و خوشبختی در یک قدمی اش بودند و او آن را رد کرده بود.

قلب لیتوک را به بدترین شکل شکسته بود اما هنوز باور داشت که درست ترین کار را انجام داده است.

فردا او و کیوهیون پایتخت را ترک میکردند و برای همیشه این ماجرا عاشقی احمقانه تمام میشد.



با قدم های سنگین خودش را به اتاقش رساند و روی تختش ولو شد.

سرش را در دستانش گرفت و به حقایقی که دقایق قبل دیده و شنیده بود فکر کرد.

صدای هق هق های دردناک هیچول هنوز در گوشش بود.

همه چیز را فهمیده بود.

کسی که لیتوک عاشقش بود

کسی که ناجی واقعی بود

هیچول بود!

کسی که شیوون حتی برای یک لحظه تصورش را نداشت.

هیچول برای اینکه به قولی که به او داده بود پای روی دل خودش و لیتوک گذاشته بود... بی خبر از اینکه شیوون هم کس دیگه ای را دوست داشت.

شیوون درک نمیکرد که چرا باید همه چیز اینقدر پیچیده و دردناک میشد؟!

چرا باید آنها خودشان را فدای خواسته ها و منفعت های دیگران میکردند؟!

واقعا که سرنوشت دردناکی برای هرچهار نفر آنها بود.

مثل تمام روزهای گذشته تصویر زیبای صورت کیوهیون مقابل چشمانش جان گرفت.

ایکاش جرات آن را داشت که عشقش را به او فاش و علنی کند.

آنوقت همه چیز درست میشد و همه به کسی که عاشقش بودند می رسیدند.



-اراده ی اون پسر داره سست میشه...

آنجلینا درحالیکه چینی به پیشانی اش افتاده بود بدون اینکه نگاهش را از آینه ی بزرگ جادویی اش بگیرد ادامه داد

-... با این شرایط هیچ بعید نیست که بزنه زیر همه چیز و بره سراغ چو کیوهیون.

خدمتکار و زیردستش وفادارش ، کانگین گفت- چاره چیه؟... باید چیکار کنیم؟

آنجلینا سمت او برگشت

-من برای اجرای نقشه م به یه لیتوک دلشکسته نیاز دارم... اون باید کاملا از هیچول و بقیه ناامید شه که تن به خواسته ی من بده... اگه عشق کیوهیون شیوون رو سمت خودش بکشه همه چیز تمومه... پس فقط یه راه داریم!...

به اینجا که رسید نیشخند شیطانی ای زد

-... چو کیوهیون باید بمیره!... حتی قبل از کیم هیچول!

در این لحظه بود که صدای سومی گفت- من دیگه از دستورات تو اطاعت نمیکنم!... من کسی رو نمیکشم!




آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:



آنجلینا- فقط تا فردا غروب وقت داری که ازین تصمیم احمقانه ت برگردی!



-این یه سیب جادوییه که با خوردنش میتونی به آرزوهات برسی!




نظرات 2 + ارسال نظر
Bahaar جمعه 28 اردیبهشت 1397 ساعت 21:31

سلام سامی جون. خوبی؟
آه چه هیجان انگیز داره میشه ... ببین وسط امتحاناتم هم نمیتونم دست بردارم از خوندن بقیه داستان
ای ول فرشته ی من ... همینه، بدو برو اون سیندرلای نازنینت رو بدست بیار
شیوونی شمام نجابت رو ول کن و پی دلت برو وگرنه خودم میام سراغت

سلام بهارجونی
ککککککک خرذوق شدم
سراغ خودش یا کیو؟!

Hera سه‌شنبه 25 اردیبهشت 1397 ساعت 23:05

کی گفته؟:)
من کیوتوک میخوام هیونگ!!طفلی کیونام به یه انجل نیاز داره...
یه داستانم واسه من و عروسکم بنویس*-*
.
.
.
فیش فیشکم چیکار به پسرم داری؟!چیکار به داداش داداشت داری؟!اینجوری جواب زحمات همسرمو میدی؟!

یه چند نفری
چشم اینا که تموم شد کیوتوک مینویسم البته قراره یکی از نویسنده های قدیم وب دوباره با وب همکاری کنه که فیکش کیوتوکه
زود قضاوت نکن... از کجا میدونی دونگهه ی بیچاره ست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد