Cinderella and angel of dreams 29



سلام جیگرا



این قسمت به نظرم خیلی خوب شده


برید بخونید که داره هیجانی میشه


 

 

قسمت بیست و نهم:



- من دیگه از دستورات تو اطاعت نمیکنم!... من کسی رو نمیکشم!

دونگهه آنجا ایستاده بود و چهره اش کاملا جدی و مصمم به نظر میرسید.

آنجلینا با اینکه در ابتدا شوکه شده بود اما به سرعت پوزخند مخصوص خودش را به ل.ب آورد و چال گوشه ی ل.بش را به نمایش گذاشت.

-بی اجازه اومدی لی دونگهه!... 

آنجلینا از عمد از فامیلی واقعی دونگهه استفاده کرد

-یادم نمیاد احضارت کرده باشم!

دونگهه گفت- برای اینکه  نیازی به اجازه نداشتم... و اینم آخرین ملاقات مون خواهد بود!... از این به بعد من دیگه برده ی تو نیستم و دیگه به دستوراتت عمل نمیکنم.

آنجلینا با شنیدن این ها خنده ی بلندی سر داد طوری که قهقهه اش در تمام قصر آینه ای پیچید!

-باید حدس میزدم که به خاطر حرف های عاشقانه ی اون پسره هوایی بشی!

دونگهه اخمی کرد و درحالیکه ل.ب هایش به شکل خط راستی درآمده بود گفت-هیوک دیگه همه چیزو درمورد من میدونه و منو همینطوری که هستم قبول کرده.

آنجلینا سرش را به تاسف تکان داد

-مرد دریایی احمق!... اون که همه چیزو نمیدونه... میدونه؟!... 

صورت زیبایش تاریک شد و چشمان درشتش با برق ترسناکی درخشید

-به این فکر کردی اگه به پری دریایی که سابقا بودی تبدیل شی چه اتفاقی می افته؟!... هیچ انسانی نمیتونه با یه مرد دریایی ازدواج کنه حتی اگه عاشقش باشه!... چون این غیرممکنه!!!

دونگهه با شنیدن این کلمات خشکش زد... حالا به وضوح آثار ترس در چهره ی رنگ پریده اش نمایان بود‌.

این موضوعی بود که اصلا به آن فکر نکرده بود.

آنجلینا مقابلش ایستاده بود و با لذت ترس و ناامیدی اورا تماشا میکرد.

-می بینی لی دونگهه ؟... تو هنوزم به من و قدرتم نیاز داری... و اگه من نباشم تموم چیزایی که داری رو از دست میدی!

پوزخند دلبرانه اما از نظر دونگهه چندش آوری به ل.ب آورد

-تو هیچی نیستی جز یه ماهی احمق که تو دریایی از ترس و بدبختی و ناامیدی گم شده!... و حالا این ماهی میخواد برگرده به گذشته ی تاریکش.... واقعا این چیزیه که تو میخوای؟!

دونگهه سکوت کرد و چیزی نگفت.

آنجلینا سمت او رفت 

-ماهی بیچاره واقعا احمقه که فکر میکنه بدون من میتونه راحت زندگی کنه! ... اما من حاضرم ببخشمش ... نه به خاطر اینکه به کمکت نیاز دارم چون کانگین خیلی راحت تر از تو میتونه کیوهیون و هیچول رو از سر راهم برداره... به این خاطر که تو زیردست وفادار منی و من یه جورایی دوستت دارم... پس بهت یه فرصت دیگه میدم که لیاقت خودتو بهم ثابت کنی!

دست های لطیفش را دو طرف صورت دونگهه گذاشت و سر اورا بالا آورد و به او خیره شد

-تو اینکارو میکنی مگه؟... کیوهیون رو برام میکشی؟

دونگهه لحظه ای ب او خیره ماند و بعد اخمی کرد و سرش را عقب کشید.

-نه!

-نه؟!

این برای باردوم در آن روز بود که فرشته ی اخراجی متعجب میشد.

دونگهه مصمم گفت- درست شنیدی!... جواب من نه ست!... من دیگه بهت خدمت نمیکنم مهم نیست چه بلایی سرم میاد!... من به هیچول و کیوهیون صدمه نمیزنم!... اونا دوستای منن و من دوستشون دارم!

خشم خیلی زود جای تعجب آنجلینا را گرفت

-پس تصمیم خودتو گرفتی؟

دونگهه بدون اینکه ترسی به دل راه بدهد گفت- همینطوره!

آنجلینا گفت- بسیار خب... 

از او فاصله گرفت و با خونسردی ادامه داد-... حالا که داری راه تو جدا میکنی منم دلیلی نمی بینم بیش از این از قدرتم برای کمک به تو استفاده کنم!

رنگ از روی دونگهه پرید!

این کلمات ترسناک ترین  کابوسی بودند که دونگهه میتوانست ببیند و حالا به حقیقت پیوسته بود.

اینکه دوباره و برای همیشه تبدیل به پری دریا شود اما با این حال خیال نداشت از تصمیمش برگردد.

حرف های آنجلینا هنوز ادامه داشت

-... من تا غروب فردا بهت مهلت میدم که از تصمیم ت برگردی...

 صورتش حالت ترسناکی به خود گرفت و با بدجنسی گفت-... در غیراین صورت برای همیشه به یه پری دریا تبدیل میشی!... بدون اینکه فرصت دوباره ای برای بودن با اون جناب وزیرکوچولو داشته باشی!



هیچول و کیوهیون وسایلشان را بسته بودند و آماده بودند تا سوار اسب هایشان شوند.

بقیه ی اعضای سیرک آنجا بودند تا با آنها خداحافظی کنند.

ریووک خودش را در آغوش هیچول جای داد و گفت- لطف مراقب خودت باش رئیس.

هیچول لبخندی زد و پشت اورا نوازش کرد

-تو هم همینطور آشپز کوچولو.

ریووک را از آغوشش بیرون آورد و رو به هان کرد

-گروه رو به تو میسپارم... لطفا مراقب شون باش.

هان سری تکان داد 

-چشم رئیس.

سپس هردو برادر سوار اسب هایشان شدند.

هیچول برگشت و نگاهی به ساختمان قصر انداخت... میدانست که در یکی از اتاق های آن فرشته اش هنوز در خواب ناز است بدون اینکه بداند او دارد پایتخت را ترک میکند.

حرف های آخری که دیروز لیتوک به او زده بود هنوز در گوشش بود:

" من هرطور شده تورو بدست میارم حتی اگه خودت نخوای!... حتی اگه شده وادارت میکنم با من ازدواج کنی چون یقین دارم توهم منو دوست داری! "

نیمی از وجود هیچول واقعا میخواست که لیتوک به گفته اش عمل کند و اورا وادار به ازدواج با خودش بکند!

برای هیچول هیچ اجباری اینقدر لذت بخش و خواستنی نبود!

این اختیاری ترین اجبار برای او بود!

هیچول اختیار انتخاب لیتوک را نداشت چون یک رعیت ساده بود اما اگر مجبور بود او این اجبار را با جان و دل می پذیرفت!

وقتی مکث ش طولانی شد کیوهیون پرسید- هیچول؟... چیزی شده؟

-نه ... 

ل.بش را محکم گاز گرفت... الان وقت مناسبی برای گریستن نبود... او سالها وقت داشت که میتوانست در تنهایی اش اشک بریزد.

-... بریم!

و افسار اسبش را کشید.

هیچول از احساسش چیزی به کیوهیون نگفته بود چون فکر میکرد غم و غصه ی خود کیوهیون برایش کافی است و نمیخواست غصه ی خودش را به غم های برادرش اضافه کند.

او الان باید بیشتر از هرچیزی تلاش میکرد تا از کیوهیون مراقبت و مواظبت کند.

بعد اینکه برای آخرین بار ازجمع دوستانشان خداحافظی کردند اسب هایشان را هی کردند و به طرف خروجی محوطه ی قصر به راه افتادند.

اما انگار قرار نبود به راحتی موفق به خروج از آنجا شوند.

شیدونگ را از دور دیدند که با تمام توانی که بدن سنگین و چاقش اجازه میداد دوان دوان سمتشان می آمد!

-رئیس!... رئیس!

خودش را مقابل اسب ها رساند و نفس نفس زنان گفت- رئیس ... خبر بدی برات دارم!

هیچول متعجب پرسید- چی شده؟... زودتر بگو!

شیدونگ نفسی تازه کرد و گفت- همین الان پیش نگهبانان قصر بودم... اونا میگفتن که تا تموم شدن مراسم جشن عروسی دروازه ها را بستند و اجازه ی ورود و خروج به هیچ احدی رو نمیدن تا امنیت رو تو پایتخت و قصر حفظ کنند!... فقط سران کشورهای همسایه اجازه ی ورود به پایتخت دارند!

کیوهیون حیرتزده گفت-این چطور ممکنه ؟!

و هاج و واج به برادر بزرگترش نگریست که اوهم همانقدر جاخورده به نظر میرسید.

شیدونگ ادامه داد- من تا اینو فهمیدم سریع اومدم بهتون خبر بدم .... چون نگهبانان دروازه بی تردید شماها رو برمیگردوندند!

کیوهیون گفت- حالا چیکار کنیم هیچول؟

حتی فکر اینکه آنجا باشد و شاهد جشن و پایکوبی برای ازدواج عشقش باشد تا حد مرگ زجر و عذابش میداد.

هیچول گفت- چیکار میتونیم بکنیم؟... مگه چاره ی دیگه ای جز موندن داریم؟

آهی کشید و برگشت به ساختمان سفید قصر نگاه کرد‌.

انگار سرنوشت نمیخواست او به این راحتی از این عشق خلاصی پیدا کند.



پایتخت به خاطر جشن آنشب که به افتخار ورود پادشاه همسایه بود و همین طور جشن ازدواج شاهزاده لیتوک غرق شادی و سرور بود.

همه ی مردم میگفتند و میخندید و خودشان را برای جشن آماده میکردند.

شهر را با پرچم های رنگارنگ آذین بسته بودند و صدای موسیقی و شادی مردم از هرگوشه ای به گوش میرسید.

سه سال تمام بود که پایتخت به خاطر طلسمی که لیتوک بدان دچار شده بود غرق ماتم و غصه بود و حالا که شاهزاده نجات پیدا کرده بود مردم تمام تلاششان را میکردند تا خوشحالی و شادی شان را از این بابت نشان دهند.

کیوهیون بعد برگرداندن وسایلش به اتاقش تصمیم گرفته بود گشتی در شهر بزند تا بلکه کمی حال و هوایش عوض شوند... تحمل ماندن در قصر را نداشت.

مانند شخص تشنه ای در وسط بیابان بود که درست در یک قدمی اش چاهی از آب گوارا قرار داشت اما آب آن چاه برایش قدغن شده بود.

شیوون نزدیکش بود ولی کیوهیون نمیتوانست از عشق او سیراب شود چون شیوون متعلق به دیگری بود!

دیدن شادی و خوشحالی مردم فقط درد و غم بزرگش را به رخ ش میکشید طوری که خیلی زود احساس کرد چشمانش از اشک میسوزند.

واقعا این خیلی ظالمانه بود که چون فقط یک رعیت بود حق بودن با کسی را نداشت که عاشقش بود.

از کنار مردمی که می خندیدند و می رق.صیدند و شیرینی عسلی بهم تعارف میکردند گذشت و وارد کوچه ای خلوت شد.

کمی که جلوتر رفت چند پسربچه ی شر را دید که پیرمرد قوزی و چروکیده ای را دوره گرفته بودند و مشغول اذیت و آزارش بودند و سمتش سنگ پرتاب میکردند.

پیرمرد بیچاره که لباس هایش تماما ژنده و پاره بودند با دستهایش صورتش را پوشانده بود و عاجزانه از آنها میخواست ک دست از سرش بردارند.

ولی بچه ها همچنان به اذیت کردنش ادامه میدادند.

کیوهیون با دیدن این صحنه خونش به جوش آمد و سریع جلو رفت تا مانع شود.

-هی شماها دارید چیکار میکنید؟... این پیرمرد بیچاره رو ولش کنید!

و آنها را کنار زد و گفت-... خجالت نمیکشید که با یه پیرمرد ضعیف و بی آزار این رفتارو میکنید؟!

پسری که به نظر میرسید سردسته ی بقیه ست جواب داد

-اما اون یه جادوگره!... یه جادوگر کثیف و بدبو!

کیوهیون با شنیدن این کلمات بیشتر عصبانی شد

-چطور میتونی این قدر گستاخ و بی ادب باشی! ... زود از اینجا برید قبل اینکه تصمیم بگیرم خودم ادب تون کنم!

پسربچه ها با شنیدن این نگاهی بهم انداختند و بعد تصمیم گرفتند از آنحا برودند.

کیوهیون از آنها هم بلندتر بود و هم قوی تر.

 بنابراین بدون هیچ حرفی آنجا را ترک کردند.

کیوهیون بعد رفتن آنها روی زمین کنار پیرمرد زانو زد 

-شما حالتون خوبه؟

و کمکش کرد تا روی پاهای لرزانش بایستد.

پیرمرد به زحمت سری تکان داد و با صدای خشک و خش داری گفت- من خوبم پسرم... ازت ممنونم که نجاتم دادی.

کیوهیون گفت- کاری نکردم... اون پسربچه ها واقعا باید ادب شن!

پیرمرد گفت- این کار همیشگی اوناست... فکر میکنن ازار دادن من سرگرم کننده ست!

کیوهیون اخمی کرپ

-پدر و مادرشون باید بابت تربیت این بچه ها شرمنده و متاسف باشن!

پیرمرد لبخندی زد که صورتش را حتی چروکیده تر نشان داد

-اشکال نداره.... من دیگه عادت کردم.

کیوهیون زیربغل اورا گرفت

-اجازه بدید شمارو تا خونه تون برسونم.

-اوه نه پسرم... من مزاحمت نمیشم... خونه م یه کوچه بالاتره ... خودم میتونم برم.

کیوهیون با نگرانی گفت- ولی اگه دوباره اون بچه ها پیداشون شد چی؟

پیرمرد گفت- اوه پسرم تو خیلی مهربونی... اما من بعید میدونم دیگه برگردن.

-اوه... پس من دیگه اصرار نمیکنم.

و به آرامی پیرمرد را رها کرد.

پیرمرد لبخند کریه ی دیگری تحویل کیو داد

-بازم از کمکت ممنونم فرزندم... میشه عوض کمکی که کردی اینو ازم قبول کنی؟

و سیبی درشتی از جیبش بیرون آورد و سمت کیوهیون گرفت.

-... میدونم چیز قابل داری نیست... این سیب رو امروز از باغی تو این اطراف چیدم... کاملا شیرین و رسیده ست!

واقعا هم همینطور به نظر میرسید.

آن سیب بزرگ ترین و سرخ ترین سیبی بود که کیوهیون در تمام عمرش دیده بود.

سرخی آن به رنگ خون بود و زیر نور آفتاب برق زیبایی داشت.

کیوهیون حدس زد که آن باید مثل عسل هم شیرین باشد.

اما با این حال گفت- نه ممنونم ... من نمیتونم قبولش کنم.

پیرمرد اصرار کرد

-خواهش میکنم... تو مثل پسرمی... دوست دارم اینو ازم قبول کنی... در ضمن تو چیز مهمی رو در مورد این سیب نمیدونی... این سیب به هیچ وجه یه سیب معمولی نیست!... این یه سیب جادوییه!

کیوهیون با تعجب پرسید- یه سیب جادویی ؟!

پیرمرد در تایید سری تکان داد

-همینطوره... این یه سیب جادوییه که با خوردنش میتونی به آرزوت برسی!

کیوهیون شگفتزده به آن سیب نگاه کرد.

مطمئنا پیرمرد جدی نمیگفت.

پیرمرد دوباره اصرار کرد

-لطفا این هدیه ی ناقابل رو ازم قبول کن پسرم.

کیوهیون لبخند محوی زد

-اگه این خوشحال تون میکنه قبول میکنم.

و سیب را از او گرفت.

رنگ سرخ سیب در کنار پوست سفید دستش جلوه ی زیبایی داشت.

کیوهیون فکر کرد شاید آن واقعا یک سیب جادویی بود!

پیرمرد نیشخندزنان صورت کیوهیون را تماشا کرد که به نظر میرسید کاملا فریفته ی سیب جادویی شده است طوری که اصلا متوجه ی نگاه شیطانی پیرمرد نشد.

 پیرمرد از او خداحافظی کرد و عصایش را بدست گرفت و با قدم های آهسته از آنجا دور شد.

کیوهیون رفتن اورا تماشا کرد و سپس به سیب خیره شد.

سیبی که میتوانست آرزوها را برآورده کند.

لبخند تلخی زد

-همچین چیزی محاله!

و سیب را داخل جیبش جای داد.



بیشتر از چند ساعت به غروب خورشید نمانده بود.

دونگهه تنها در اتاقش نشسته بود و به دیداری که آن روز با هیوک داشت فکر میکرد.

سعی داشت با تکرار لحظات شیرین آن روز ، تمام این خاطرات برای همیشه در ذهنش حفظ کند.

با غروب خورشید او برای همیشه تبدیل به یک پری دریا میشد و دیگر هیچ وقت نمیتوانست هیوک را ببیند و با او باشد.

با این وجود از تصمیمی که گرفته بود به هیچ وجه پشیمان نبود‌.

این احساس آزادی و راحتی را خیلی وقت بود که نداشت.

ساعتی قبل به دیدن پدرخوانده اش رفته بود و در دل با او خداحافظی کرده بود و حالا فقط یک کار دیگر باقی مانده بود که باید انجام میداد.

پشت میزش نشست و قلم پر سفیدش را بدست گرفت.

باید حقایق مربوط به هیچول را فاش میکرد... پدرخوانده اش باید می فهمید که پسر واقعی اش بعد بیست و یک برگشته است.

و همینطور هیوک باید از داستان واقعی زندگی او باخبر میشد...




آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:




دونگهه- متاسفم و برای همیشه خداحافظ!



هیچول-دست از سرم بردار!... خواهش میکنم ولم کن!






نظرات 3 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 1 خرداد 1397 ساعت 12:10

سلام
آخی بمیرم برای هائه بچه م چقدر سختی میکشه دمش گرم حداقل با نامه همه چیو میگه وای وقتی بابای هیچول همه چیو بفهمه باحاله
وااای سیبی که اون مرتیکه به کیو دادو بگوووو حالا چطور میشههه؟
وا می هیچولو میخواد اذیت کنه
ممنون عزیزم

سلام گلم
هیییی آره
کککککک پسر واقعی شو پیدا میکنه
هیچی دیگه کیو جان سیب رو میخوره تا داستان سفیدبرفی کامل شه
نگران نباش نمیزارم آدم غریبه اذیتش کنه
خواهش جیگرم

Bahaar دوشنبه 31 اردیبهشت 1397 ساعت 04:24

سلام سامی جون
وای چه هیجان انگیز شد، اما میترسم کیوکیوی من سیب رو بخوره
ای ول هائه ... این وسط از همه شجاع‌تر در اومد
اسب کجایی؟... دقیقا کجایی؟... تو که منو کشتی

سلام جیگرم
اگه بگم قراره بخوردتش دعوام میکنی؟
آره ولی ازهاعه شجاع تر هم هست
خدا نکنه

Hera یکشنبه 30 اردیبهشت 1397 ساعت 04:42

اوووووووووووه چقد جالب شده هیونگ!!!!!!چقد اتفاق همش تو یه قسمت!!!!!!
کیو وقتی بفهمه شیوون به زور میخواسته با لیتوک باشه دلش خیلی میشکنه...
کیو اون سیبو نمیخوره مگه نه؟!
این فرشته هه چرا اخراج شد هیونگ داستانش چیه؟!

چند ساعت فقط نشستم و نوشتم که زودتر تموم شه
هیییی اره
یه درصد فکر کن نخوره خیر سرش سفیدبرفیه
به موقعش داستان اونم میگم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد