Cinderella and angel of dreams 36



سلام جیگرا


بعد یه غیبت  چند روزه اومدم بترکونم


این قسمت خیلی خیلی خیلی طولانیه ( از دو قسمت بیشتره!) و هم به شدت هیجانی!


قسمت بعدی جدی جدی قسمت آخره




اما قبلش بد نیست یادی هم از مومنت های فرودگاهی اخیر توکچول کنیم







اینم فن آرت خوشجلش





 

  قسمت سی و ششم:



-به قصر من خوش اومدی کیم هیچول!

هیچول شگفتزده به اطراف چشم چرخاند تا بتواند صاحب صدا را ببیند اما این غیرممکن بود!

به هرطرف که نگاه میکرد تصویر خودش را می دید که بی نهایت در اینه ها تکرار شده بود... پسری با موهای طلایی کوتاه که چشمان آبی درشتش از حیرت و شگفتی گشاد شده بودند.

صدای آنجلینا بار دیگر در سالن پیچید و با خنده گفت

-دنبال چی میگردی؟... دنبال من؟

هیچول اخمی کرد و گفت- خودتو به من نشون بده آنجلینا!...

با تمام توان و قدرتی که در بازوان لاغرش سراغ داشت شمشیر سنگین شیوون را بالا آورد و با شجاعت تمام گفت-...  مگه این تو نبودی که ازم خواستی به اینجا بیام؟... پس چرا قایم شدی؟

آنجلینا گفت- حق با توعه... دلیلی برای پنهون شدن نداره!

و لحظه ای بعد جلوی چشمان شگفتزده ی هیچول از غیب ظاهر شد!

درحالیکه روی تختی پادشاهی زیبایی از جنس آینه و جواهرات لم داده بود و لباس حریر مشکی به تن داشت و بال هایش سیاه ش باشکوه تر از هرزمانی به نظر میرسید.

کنار تختش موجود عجیب و زشتی روی زمین نشسته بود که بوی تعفن ش حتی از جایی که هیچول ایستاده بود به مشام ش میرسید.

آنجلینا بدون اینکه نگاهش را از هیچول بگیرد پوزخندی زد

-رک بگم از اینکه حاضر شدی برای نجات لیتوک به اینجا بیای واقعا جاخوردم... از فانی های خودخواه و ترسو این کار واقعا بعید بود!

هیچول بدون اینکه ترسی از او داشته باشد با خشم گفت- تو تعجب کردی چون از نیروی عشق بی خبری... نمیدونی که عشق آن چنان جسارت و شجاعتی به آدم میده که قادر به انجام هرکاری میشه!

آنجلینا گفت- این طرز حرف زدن برای پسر لاغر و ضعیفی مثل تو واقعا تاثیرگذارو قابل ستایشه... تو با وجود اینکه میدونی قدرتی در برابر من نداری اومدی اینجا که به اصطلاح نامزدتو نجات بدی... این خیلی منو تحت تاثیر قرار میده.

و حین حرف زدن دستش را روی حیوان دست آموز پشمالو و کریه ای که به تختش زنجیر شده بود کشید و نوازشش کرد و حیوان در جواب او خرخر ضعیفی کرد.

آن جانور به قدری کریه و زشت بود که حتی دیدنش حال هیچول را بهم میزد.

موجودی که دقیقا مشخص نبود که چیست...شاید مبتوانست ترکیبی از گراز و سگ باشد... با موهای بلند و سیاه و دندان های زرد و نوک تیز اما با این وجود چشمانش خیلی غمگین و دردمند به نظر می آمد...گویا حیوان نگون بخت از بیماری خاصی در رنج و عذاب بود.

با این وجود ظاهر غیرقابل تحمل و بوی تعفن ش کافی بود که هیچول تصمیم بگیرد تا حد ممکن از او دوری کند.

آنجلینا متوجه ی نگاه خیره ی هیچول به روی حیوان دست آموزش شد اما پوزخندی زد و به روی خودش نیاورد.

-کیم هیچول تو خیلی شجاعی ولی باید بدونی زمانی که پاتو توی قصر آینه ای من گذاشتی به این آسونی اجازه ی رفتن نداری... با این حال من بهت یه فرصت میدم که جونتو نجات بدی و از اینجا بری!

هیچول بدون لحظه ای تردید گفت

-من فقط با لیتوک از اینجا میرم!... و اگه موفق نشدم نجاتش بدم ... ترجیح میدیم همین جا باهاش بمیرم!

بار دیگر نگاه آنجلینا رنگی از تحسین را به خود گرفت

-بسیار خب هیچول... فقط یادت باشه من باهات اتمام حجت کردم... امیدوارم بعدا پشیمون نشی!

هیچول گفت- هیچ پشیمونی ای در کار نخواهد بود!... ولی قبلش میخوام ازت یه سوال بپرسم.

آنجلینا ابروهایش را به نشانه ی تعجب بالا برد

-سوال؟!...

پوزخندی زد

-...باشه هرچی خواستی میتونی بپرسی... من اینو به عنوان آخرین خواسته ت قبول میکنم.

هیچول – میخوام بدونم دلیل این دشمنی ت با لیتوک چیه ؟!... مگه غیر اینه که لیتوک نوه ته؟!...  این همه کینه و دشمنی از کجا میاد؟!

این سوالی بود که از زمانی که پی به هویت آنجلینا برده بود ذهنش را مشغول کرده بود.

هیچول واقعا میخواست دلیل این دشمنی آنجلینا با نوه ی خودش را بداند.

-پس سوالت این بود؟

هیچول دید که چطور لبخند از روی ل.ب های باریک آنجلینا پاک و نگاهش تاریک شد.

وقتی دوباره شروع به حرف زدن کرد صدایش آرام بود

-... تو اشتباه متوجه شدی... من از لیتوک متنفر نیستم... قبول دارم ازش برای گرفتن انتقام استفاده کردم ولی لیتوک کسی نیست که ازش متنفرم!

هیچول با حیرت گفت- پس از کی...؟!

آنجلینا جواب داد- من از همه ی آدم ها و موجودات فانی متنفرم!... موجودات خودخواهی که به خون هم تشنه ان!... باهم می جنگند و به خاطر پول و مقام راحت جون بقیه رآ میگیرن!... عشق و محبت رو نمیشناسن و راحت بهم خیانت و ستم میکنن!

هیچول گفت- این طور نیست!... درسته که تو دنیا آدم های بد و ظالم زیاد هست ولی همانقدر هم خوبی وجود داره ... کسایی که عشق رو میشناسن و بهم محبت میکنن!

آنجلینا با نفرت گفت- اشتباه میکنی پسر کوچولو... تو دنیای شماها چیزی به اسم عشق وجود نداره... شما هیچ وقت کسی رپ به خاطر خودش دوست ندارید... تا وقتی کسی رو دوست دارید که از طرفش بهتون سود و منفعتی برسه... این منفعت میتونه هرچی باشه!... ثروت... مقام... زیبایی... لذت جنسی ... حتما آینه هایی که تو جاده ی آینه ای بودن رو دیدی مگه نه؟

هیچول پرسید- آینه ها؟!

آنجلینا سری تکان داد

-اونها در واقع تجسمی از قلب انسان هستن... آینه های بزرگ ،قلب هایی که راحت به همه دل میبازن و با یه نگاه عاشق و با نگاه دوم فارق ان!... امروز عاشق این یکی و فردا عاشق دیگری!... آینه های کوچک، قلب انسان هاییه که بیشتر از هرکسی عاشق خودشون هستن... به قدری خودشیفته ان که جز خودشون کسی رو تو قلب کوچک شون جا نمیدن چون یک آینه ی کوچک فقط قدرت جا دادن تصویر یک نفرو داره! ... آینه های کهنه و خاک گرفته ، قلب هایی که از درد و رنج زمانه و آدم های اطرافشان آزرده و دل چرکین ان... انسان های تنها و منزوی و متنفر از تموم آدمای اطرافشون... و در آخر آینه های شفاف و صیقل داده شده ... قلب های پاک و خالص که عشق واقعی رو به قلب شون راه دادند ولی دست آخر آنها به آینه های شکسته و دور ریختنی مبدل خواهند شد!... چون این واقعیت دنیای بی رحم شماست!... 

به تلخی اضافه کرد

-... احساسی که خودم تجربه ش کردم!

هیچول با حیرت گفت- تجربه ش کردی؟!

این چیزی نبود که هیچول قادر به هضم ش باشد!

آنجلینا گفت- همینطوره... اصلا یه پیشنهادی دارم... چطوره قبل از هرچیزی داستان زندگی منو بشنوی... 

همانطور که خزهای سیخ شده ی موجود دست آموزش را نوازش میکرد با لحنی وسو.سه آمیزی ادامه داد

-... شاید تا پایان داستان نظرت عوض شده و راه اومده رو برگشتی!... تو هنوز فرصت داری که جون تو نجات بدی!

اما هیچول خیلی مصمم گفت- اگه میخواستم برگردم هیچ وقت به اینجا نمی اومدم... کیم هیچول یه ترسوی بزدل نیست... ولی به داستانش گوش میدم چون میخوام بدونم منشا این همه کینه و نفرت چیه؟

چشمان آنجلینا برقی زد

-هرچی تو بخوای کیم هیچول زیبا...  رک بگم برخلاف ظاهر زیبا و ظریفت شخصیت محکمی داری که قابل تحسینه... من شجاعت تو ستایش میکنم ... امیدوارم که بعدا این حماقتت پشیمون ت نکنه!...تو میخوای داستان زندگی منو بشنوی پس خوب گوش کن...

از روی تختش بلند شد و خرخر حیوان را نادیده گرفت و چند قدم به هیچول نزدیک شد 

-... من یه فرشته بودم که تو بهشت زندگی میکردم... نمیتونی تصور کنی که چه جای زیبا و باشکوهی بود!... اما با این وجود من از زندگی در اونجا راضی نبودم... تو بهشت همه چیز بود به جز یه چیز!... اونجا عشق به شکلی که در زمین بود وجود نداشت... فرشته ها حق عاشق شدن نداشتن اونها فقط میتونستن عاشق ذات الهی باشن و من کسی بودم که این قانون رو شکستم!...

هیچول شگفتزده پرسبد- یعنی عاشق کسی شدی؟!

آنجلینا سرش را تکان داد

-اون شاه پریون بود... یه مرد جوان که زیباییش چیزی از فرشته ها کم نداشت... به خاطرش منو از بهشت بیرون کردن و رنگ بال هام تغییر کرده...

به اینجا که رسید سکوت کرد و با حسرت به بال های باشکوه اما سیاه ش نگریست... هیچول به وضوح میتوانست اندوه و غم را در چشمان او ببیند و حتی برای لحظه ای برای او احساس تاسف کرد.

فرشته ی اخراجی ادامه داد

-... وقتی از بهشت طردم کردن به ناچار به زمین اومدم و دنبال محبوبم رفتم... ما باهم ازدواج کردیم اما وقتی به قصرش رفتیم با کمال ناباوری متوجه شدم که اون مردی که به عنوان مرد رویاهام دیده بودم قبل من دوبار ازدواج کرده بوده و حتی دو فرزند دختر داره!!!... میتونستم همون شب اول رهاش کنم ولی به قدری عاشقش بودم که نتونستم ترکش کنم... با وجود قلب شکسته م نزدیک به یه سال کنارش موندم و یه دختر موطلایی زیبا براش به دنیا آوردم...افرودیته... دختر زیبای من!

در آن لحظه بود که هیچول برای اولین بار شاهد آن بود که چشمان درشت آنجلینا از عشق درخشیدن گرفت... هم عشق و هم غم و اندوه از دست دادن کسی که برایش از همه چیز عزیزتر بود.

 -... ولی حتی دختر زیبامون مانع جدایی مون نشد... من دیگه نمیتونستم اونجا بمونم و همسرمو با دونفر دیگه شریک بشم .... در کنار این دیگر عشقی وجود نداشت و جای آن همه عشق سوزانی که داشتم را نفرتی پر کرده بود که روز به روز بیشتر و بیشتر قلبمو پر میکرد... تا اینکه یک روز قصر و افرودیته رو رها کردم و به دنبال دنیایی گشتم که بتونم تنها و به دور از بقیه زندگی کنم‌... به شدت دلتنگ بهشت بودم اما هیچ راهی نبود که بتونم به اونجا برگردم ... میخواستم تا پایان دنیا دور از چشم همه و در انزوا زندگی کنم ولی انگار قرار نبود چیزی به اسم آرامش رو تجربه کنم... فهمیدم که دخترم تنها کسی که در تموم دنیا برام مهم بود تو دام پادشاهی هو.سران و خوش گذران افتاده و از غم بی عفتی و دوری از خانواده اش زندگی رو وداع گفته...

لحن آنجلینا دوباره رنگ خشم و نفرت گرفته و با ادامه ی داستان خشمگین و خشمگین تر میشد.

-... اون مرد زندگی دخترمو خراب کرد و باعث مرگش شد منم قسم خوردم که همانقدر بهش درد و عذاب بدم... درست همانطور که خودم عذاب کشیدم!

هیچول اعتراض کرد

- اما لیتوک پسر همون دختره!... دخترت که عاشقش بودی!... چطور میتونی این رفتارو باهاش داشته باشی؟!

آنجلینا به سردی گفت- من دلیلی نمی بینم که همه چیزو برات توضیح بدم!... برای آخرین بار بهت این فرصت رو میدم که برگردی و جون تو حفظ کنی!

هیچول گفت- منم قبلا جوابمو بهت دادم! 

آنجلینا- پس تو خودت رو عاشق واقعی میدونی ؟!... همینطوره؟

هیچول قبل جواب دادن ل‌ب ش را گاز گرفت

-من... من همچین ادعایی ندارم ولی لیتوکو دوستش دارم و بدون اون نمیتونم زندگی کنم... این تموم چیزیه که میدونم!

آنجلینا برای لحظاتی به چشمان او خیره ماند و لبخند کمرنگی به ل.ب آورد

بی مقدمه گفت- چشمان هرکس آینه ایه که احساسات واقعی قلبی شو نشون میده... چشم ها صادق ترین عضو بدن انسانهاست !... اونها هیچ وقت دروغ نمیگن!... عجیبه که چشمان تو با نور صداقتی می درخشن که من خیلی کم بین هم نوع هات دیدم...

آهی کشید و ادامه داد-... بسیار خب کیم هیچول... برو و همسر واقعی تو پیدا کن!

هیچول متعجب شد

-چی؟!

آنجلینا نیشخندی زد

-مگر غیراینه که تو ادعا میکنی که نوه ی منو دوست داری؟... پس باید بتونی لااقل اونو تشخیص بدی!

هیچول که هنوزم متوجه ی منظور او نشده بود خواست چیزی بگوید که آنجلینا ب او مهلت نداد.

دستش را جلو برد و انگشت اشاره اش را سمت دیوار آینه ای مقابلش گرفت... در آنی صاعقه ای زد و دیوار آینه ای شکست!

هیچول به طور غریزی خم شد و بازوی آزادش را حائل صورتش کرد و فریاد خفه ای کشید!

وقتی دوباره سرش را بلند کرد با صحنه ی غریب دیگری مواجه شد.

از دیوار شکافته شده سه مرد جوان یکی بعد از دیگری بیرون آمدند و مقابل دیوار ایستادند.

هیچول با شناختن لیتوک در میان شان از خوشحالی نفسش بند آمد.

شمشیر شیوون از دستش روی کف پوش آینه ای افتاد و دنگی صدا کرد‌.

باورش نمیشد!

لیتوک آنجا بود و فقط چند قدم بیشتر با او فاصله نداشت!

دیدن دوباره ی لیتوک به قدری خوشحال و هیجان زده اش کرده بود که به سختی قادر به حرف زدن بود.

-لی...توک!

در این لحظه زمزمه ی آنجلینا را کنار گوشش شنید

-اگه بتونی لیتوک رو تشخیص بدی و ببو‌سیش میتونید باهم از اینجا برید!

هیچول برگشت و شگفتزده پرسید

-یعنی... یعنی به همین آسونی میزاری بریم؟!

آنجلینا به تمسخر گفت

-معلومه... تو مثل یه برگ گل ظریفی برای امتحان عشق ت نمیتونم تورو وادار به مبارزه با یه اژدها کنم... برای اثبات ادعات فقط کافیه که همسرتو تشخیص بدی!...

و با زیرکی افزود

-... لیتوک تو این سالن حضور داره برای رهاییش فقط کافیه اونو ببوسیش!

گوش های هیچول دیگر چیز بیشتری نمی شنید... نگاه او به روی لیتوک قفل شده بود... کسی که در لباس های سپید رنگ میان آن دو مرد دیگر ایستاده بود و نگاه مات و عروسک وار اوهم به هیچول بود‌.

هیچول بیشتر از آن درنگ نکرد... با خوشحالی سمت لیتوک رفت و فاصله ی کم بین شان را از بین ببرد.

حتی خرخرها و عوعوهای حیوان دست آموز آنجلینا مانع اش نشد.

صدای نخراشیده ی موجودی به آن نفرت انگیزی چه اهمیتی میتوانست داشته باشد وقتی که بلاخره لیتوک را یافته بود؟

مقابل لیتوک که رسید ایستاد و لبخندزنان تماشایش کرد... آنجلینا برای امتحانش راه احمقانه ای را انتخاب کرده بود...هیچول امکان نداشت حتی بعد مرگش چهره ی دوستداشتنی فرشته اش را فراموش کند... کسی که او عاشقش بود به قدری خاص و متمایز بود که به راحتی میتوانست اورا از میان میلیون ها نفر تشخیص دهد!

آنجلینا از پشت سرش گفت- زودباش بگو کدوم لیتوکه؟

هیچول پیروزمندانه گفت- من حتی با چشای بسته میتونم اونو تشخیصش بدم!... اونی که وسط دو مرد دیگه ایستاده لیتوک منه!

آنجلینا پوزخند معناداری زد

-اگه اینطور فکر میکنی پس ل.ب هاشو ببو.س تا برای همیشه مال هم بشید!

هیچول با خوشحالی به لیتوک نگریست... از تماشای صورت آرام و دلنشین ش سیر نمیشد.

با شنیدن صدای خرخر دوباره ی آن حیوان کریه اخم هایش درهم رفت... چرا آنجلینا همچین موجودی به آنجا آورده بود؟!

ناله هایش واقعا هیچول را آزار میداد.

هیچول بیشتر از این به صداهای گوش خراش او توجه نکرد و دوباره نگاه و توجه اش را به لیتوک داد... کسی که با سکوتش انتظار اورا میکشید.

نگاه هیچول روی چشمان درشت و زیبای لیتوک قفل شد و در این لحظه متوجه ی چیز عجیبی شد... هیچول نمیدانست که این فقط تصورش بود یا نه ولی به نظرش می آمد چیزی در نگاه لیتوک تغییر کرده است!

چشم ها همان چشم ها بودند ولی هیچول در آن ها اثری از آن آرامش و معصومیت همیشگی نمیدید... نگاهی پر از احساس و عشق که وجود هیچول را گرم و پر از حسی دوستداشتنی میدید.

اکنون در آن چشمان فقط خودپرستی و شهو.ت می دید!

وهمین باعث شد که برای لحظات کوتاهی دست نگه دارد.

آنجلینا وقتی تردید اورا دید گفت- چرا واستادی؟... نکنه فهمیدی که دوستش نداری؟!

هیچول با این حرف به خودش آمد... خودش را سرزنش کرد که داشت بابت همچین تصوری وقت را هدر میداد.

لیتوک آنجا مقابلش ایستاده بود و در این شکی نبود!

این تصورات بیهوده فقط داشت وقتش را هدر میداد.

فقط یک بو.سه ی کوتاه کافی بود  تا برای همیشه این فرشته ی زیبا مال او باشد و او با این افکار مزخرف ممکن بود این فرصت را از دست دهد.

دستهایش را روی شانه های لیتوک گذاشت و سرش را جلو برد.

در این لحظه حیوان کریه اینبار با صدای بلندتری نالید... به نظر می آمد از درد بزرگی رنج میبرد که این گونه می نالد.

آنجلینا به او تشر زد

-ساکت شو!

اما حیوان نه تنها آرام نشد بلکه صدای ناله هایش حتی بلندتر هم شد.

هیچول سعی کرد دوباره اونو نادیده بگیرد و تمرکزش را به فرشته ی زیبایش دهد... عطر نفس های خوش بویش تمام مشام ش را پر کرده بود ... چطور حتی برای لحظه ای فکر کرده بود که او لیتوک نیست؟

درحالیکه لبخند به ل.ب داشت چشمانش را بست و ل.ب هایش را به ل.ب های باریک لیتوک نزدیک کرد.

آنجلینا تشویقش کرد

-زودباش ببو.سش!

چرا آنجلینا اینقدر هیجانزده بود؟!

 چشمانش را بازکرد و این گونه با لیتوک چشم در چشم شد.

با دیدن برق شیطانی چشمان لیتوک جاخورد و خواست خودش را عقب بکشد  که دستی محکم به دور کمر باریکش حلقه شد!

لیتوک با صدای دورگه ای زمزمه کرد

-منو ببو.س!... شاهزاده ی خودتو ببو.س!

آنجلینا گفت- پس چرا تردید میکنی؟... ببوسش!

صدایش به طور واضح داشت از خشم و ناراختی می لرزید!

ناله های حیوان بیچاره حالا از هرزمانی بلندتر شده بود‌.

انگار که داشت گریه میکرد.

هیچآل برای یک لحظه در دیوار آینه ای مقابلش توانست آن حیوان را ببیند که با نگاهی پر از غم و اندوه به او خیره شده بود.

نگاهی که به شدت برای هیچول آشنا بود!

نفسش در سی.نه حبس شد و کلماتی که مدتی قبل آنجلینا گفته بود را به خاطر آورد:

" چشمان هرکس آینه ایه که احساسات واقعی قلبی شو نشون میده... چشم ها صادق ترین عضو بدن انسانهاست !... اونها هیچ وقت دروغ نمیگن!..."

به چشمان مردی که اورا در آغوشش نگه داشته بود نگریست و بعد دوباره در آینه ی روبرویش نگاه کرد.

آنجلینا یک احمق نبود... او کسی نبود که به این آسانی اجازه دهد او و لیتوک بهم برسند ... شکی نبود که حقه ای سوار کرده بود!

هیچول با فهمیدن این مطلب ناگهان از لیتوک فاصله گرفت و دست اوراکنار زد!

و بعد جلوی چشمان شگفتزده ی آنجلینا و لیتوک با عجله سمت حیوان رفت و مقابلش ایستاد.

حیوان با دیدن او با خوشحالی و شعف سرش را بلند کرد... خرخری کرد و نگاه معصوم و خیس اشکش را به او دوخت.

نگاهی که هیچول بهتر از هرکسی در دنیا میشناخت!!!و باعث شد هیچول شوکه و حیرت زده شود!

در این لحظه آنجلینا با خشم سمتش آمد

-داری چیکار میکنی؟!... نامزد تو اونجاست!

و به لیتوک اشاره کرد

هیچول با نفرت نگاهش کرد

-نامزد؟!... من نمیدونم اون کیه که اینقدر شبیه لیتوکه ولی هرکی هست لیتوک نیست!... نامزد من نیست!

آنجلینا- چ چی؟!... معلوکه که اون لیتوکه... کی میتونه اینقدر شبیه ش باشه؟

ظاهرش نشان میداد که کاملا جاخورده است.

هیچول جواب داد

-اون لیتوک نیست چون نگاه ش فرق میکنه!... تو خودت چند دقیقه قبل گفتی که چشمای هرکسی آینه ی قلبشه!... 

برگشت و دوباره به حیوان زشت رویی که مقابلش نگریست

-... و من فکر میکنم لیتوک واقعی را پیداش کردم!

و در مقابل چشمان شگفتزده ی آنجلینا صورت بزرگ و پشمالوی حیوان را در دست های ظریف و نرم ش گرفت.

به چشمان حیوان خیره شد ... حالا دیگر شکی نداشت که او همان لیتوک است!

برق شادی و هیجانی که در چشمانش بود درست مانند آن روزی بود که کنار فواره   نزدیک بود اورا ببو.سد.

بدون اینکه به بوی بد و متعفن حیوان اهمیتی بدهد صورتش را به صورت کریه او نزدیک کرد... چشمانش را بست و ل.ب های سرخ ش را روی دهان بدفرم و بدبوی هیولا گذاشت!

همزمان صدای جیغ آنجلینا در گوشش پیچید

-داری چیکار میکنی؟!

اما هیچول کوچکترین اهمیتی به او نداد و هیولا را با تمام وجود بو.سید!

لحظاتی بیش طول نکشید که احساس کرد هیولا هم دارد جواب بو.سه اش را می دهد!.. آن هم با ل.ب هایی که بی شک متعلق به یک انسان بود!

با این وجود چشمانش را باز نکرد... آن بو.سه به قدری گرم و شیرین بود که میخواست تا آخر دنیا ادامه پیدا کند.

گرمایی دوستداشتنی که از تماس ل.ب هایشان ایحاد میشد در تمام بدنش پخش میشد و تمام وجودش را پر از احساسی دوستداشتنی و زیبا میکرد و این احساس با حلقه شدن دستی مردانه به دور کمرش حتی بیشتر و قوی تر شد.

زمانی که ل.ب هایشان از هم جدا شدند هیچول بلاخره جرات آن را یافت که چشمانش را باز کند و درست چیزی را دید که انتظارش را داشت!

لیتوک مقابلش ایستاده بود و لبخندزنان تماشایش میکرد.

  یک دستش دور کمرش باریکش بود و با دست دیگر موهای طلایی دوباره بلند شده اش را نوازش میکرد‌.

هیچول احساس کرد چشمانش از اشک می سوزد... با وجود اینکه باید خوشحال می بود و از ته دل می خندید.

قبل اینکه بفهمد چیکار میکند دستهایش را دور گردن لیتوک حلقه کرد و محکم بغلش کرد.

با گریه گفت- فرشته ی من!

لیتوک پشتش را نوازش کرد و موهایش را بو.سید

آهسته زمزمه کرد

-روح من تو جسم یه هیولا مبحوس شده بود ولی عشق واقعی تو نجاتم داد!... ازت ممنونم!

هیچول سرش را از روی سی.نه ی او بلند کرد و از میان اشک هایش لبخند زد

-پس یعنی الان میتونیم برگردیم؟

لیتوک بو.سه ی کوتاهی روی ل.ب هایش گذاشت و جواب داد

-آنجلینا بهم قپل داده بود که اگه تو عشق تو ثابت کنی دیگه کاری بهمون نداره.

به آنجلینا نگریست و  اخم محسوسی کرد

-... حالا بهت ثابت شد که کیم هیچول واقعا چه کسیه میتونیم بریم مگه نه؟

آنجلینا که هنوز در شوک بود سرش را به آرامی تکان داد... او نمیتوانست زیر قولی که داده بود بزند.

کاری که هیچول کرده بود و عشق واقعی اش که باعث شده بود لیتوک را حتی در هیئت هیولایی کریه و غیرقابل تحمل تشخیص دهد اورا به شدت تحت تاثیر قرار داده بود.

آنجلینا باخته بود و هیچ شکی در آن نبود!

در این لحظه صدای بم و مردانه ای گفت- من اینو قبول نمیکنم!... شماها حق ندارید اینجا رو ترک کنید!

توکچول با شگفتی به بدل لیتوک نگاه کردند که کم کم داشت به شکل واقعی اش که همان کانگین جادوگر بود برمیگذشت.

کانگین رو به آنجلینا با خشم غرید

-... تو قول هیچول رو به من داده بودی!... قرار بود اون پسر زیبا مال من و برای من باشه!... اما حالا زیر قولت زدم خودم اونو به دستش میارم! 

و به لیتوک و هیچول نزدیک شد.

هیچول که ترسیده بود قدمی عقب رفت و دست لیتوک را فشرد.

دیگر نمیتوانست یک بار دیگر جدایی از لیتوک را تحمل کند.

لیتوک جستی زد و خیلی فرز شمشیر شیوون را از روی زمین چنگ زد و بعد اینکه هیچول را پشتش هل داد گارد گرفت!

-کافیه دستت به همسرم بخوره... قسم میخورم به بدترین شکل ممکن پشیمون ت کنم!

کانگین خنده ی زننده ای کرد و گفت- همسر؟!... اوه پرنس کوچولو واقعا فکر میکنی بتونی همسرتو از من حفظ کنی؟!...

لبخند شیطانی ای زد

-... بعید میدونم!

هیچول با شنیدن این کلمات به خودش لرزید و به شانه ی لیتوک چنگ انداخت.

لیتوک شمشیرش را بالا برد و با لحن محکمی گفت

-میتونی تلاش خودتو بکنی!... دیگه اجازه نمیدم کسی به من و کسی که دوستش دارم صدمه بزنه!

کانگین پوزخند چندش آوری به ل.ب آورد

-خواهیم دید!

و دستش را بالا برد و نیروهای جادویی اش را فرا خواندو جادوی شیطانی اش به شکل نوری سبز از سر انگشتانش بیرون آمد و باعث شد تمام بدنش با آن نور بدرخشد!

-امروز روزیه که زندگی ت به پایان میرسه شاهزاده!

در آن لحظه تمام بدن کانگین با نور ترسناک شیطانی می درخشید اما با این وجود لیتوک لحظه ای برای دفاع از همسرش تردید نکرد.

هیچول با نگرانی دست آزاد اورا فشرد... تقریبا مطمئن بود که شانسی در برابر کانگین و نیروی شیطانی اش ندارند... ظاهرا سرنوشت تصمیم گرفته بود که هرگز نگذارد او و لیتوک بهم برسند.

در این لحظه کانگین هردو دستش را بالا برد و غرید

-مرگ تو با آغوش باز بپذیر!

هیچول از ترس چشمانش را بست که در این لحظه اتفاق غیرمنتظره ای افتاد!

دستهای کانگین که برای نابودی لیتوک بالا رفته بود به ناگاه پایین آمدند و دورگردن خودش حلقه شدند!

چشمان کانگین از شگفتی گرد شده بود که دستهای بزرگش شروع به فشردن گردن خودش کردند!!!

 ناله ای از ترس و حیرت از دهان کانگین بیرون آمد و بی فایده تقلا کرد تا دوباره اختیار دستهایش را دوباره به دست بگیرد.

اما کاری کاملا عبث و بیهوده بود.

هیچول می دید که چطور رنگ صورت کانگین به کبودی گرایید و درحالیکه چشمانش داشتند از حدقه در می آمدند نیروی زندگی اش ذره ذره بدنش را ترک کردند!

دستهای کانگین فقط زمانی رهایش کردند که دیگر جانی در بدنش نمانده بود و اورا رها کردند که با صدای بلندی روی زمین بیفتد!

لیتوک و هیچول حیرتزده به کانگین نگریستند که بی حرکت روی زمین افتاده بود.

چشمان برایش همیشه بسته شده بود و روح پلیدش برای همیشه جسم ش را ترک کرده بود.

و درست کنار جسد او قاتل واقعی او ایستاده بود.

کسی که باعث شد لیتوک و هیچول کاملا شگفتزده تر شوند!

-آنجلینا؟!

آنجلینا بدون اینکه نگاهش را از کانگین بگیرد آهسته زمزمه کرد

-تو همیشه خدمتکار وفادار من بودی... چی شد که ایندفعه از دستورم سرپیچی کردی؟!

صدایش کاملا سرد و بی روح به نظر میرسید.

در این لحظه صاعقه ای زد و صدای شکستن چیزی به گوش رسید

آنجلینا نگاهش را از کانگین گرفت و نگاه ماتش را به آنها دوخت و به آرامی گفت

- باید از اینجا برید قبل اینکه دیر بشه!

لیتوک گفت- چ چی؟!

آنجلینا توضیح داد- قصر آینه ای و همینطور این دنیا داره نابود میشه.... من دیگه تسلطی روش ندارم!... از اینجا برید و زندگی تونو نجات بدید!

لیتوک و هیچول نیازی به توضیح بیشتری نداشتند چون همان لحظه صاعقه ی دبگری زد و دیوار آینه ای پشت سرشان با شدت شکست و تکه هایش رو به جلو پرتاب شد!

هیچول سریع لیتوک را هل دادو هردو نقش زمین شدند.

آنجلینا گفت

-عجله کنید ازین جا برید!

لیتوک بیشتر از آن وقت را هدر نداد و دست هیچول را گرفت و از روی زمین بلندش کرد درحالیکه با دست دیگرش هنوز شمشیر شیوون را بدست گرفته بود.

هیچول گفت- نه صبر کن!... پس آنجلینا چی؟

لیتوک - چی؟!

هیچول به جای جواب دادن به او برگشت و به آنجلینا نگاه کرد که با خونسردی سمت تخت ش رفت و روی آن نشست.

انگار نه انگار که خودش این هشدار را داده بود که آنجا رو به نابودی ست!

هیچول فکر کرد که آنجلینا جان آنها را نجات داده بود پس نباید آنجا می ماند!

اوهم باید با آنها می آمد!

-آنجلینا توهم باید با ما بیای!... اگه اینجا بمونی کشته میشی!

آنجلینا لبخند بی رمقی به ل.ب آورد و سرش را به دو طرف تکان داد

-من ترجیح میدم اینحا بمونم و با باورهام نابود شم... چون هرکسی حقیقتا با باورهاش زنده ست... شما ها برید!

در این صاعقه ای دیگری زده شد که حتی قوی تر از قبلی بود!

لیتوک مضطرب دست هیچول را کشید

-عجله کن هیچول!... باید بریم!

و اورا به دنبال خودش به طرف در خروجی و پله های آینه ای کشید.

هیچول در لحظه ای آخر برگشت و آنجلینا را نگاه کرد که بل چشمان بسته اش به تختش تکیه داده بود... صورتش کاملا آرام بود... بدون ذره ای ترس.

با رسیدن به پلکان آینه ای هیچول دیگر نتوانست آنجلینا را ببیند

حالا پشت سرهم صاعقه میزد و صدای شکستن آینه ها بود که یکی پس از دیگری به گوش میرسید!

قصر و همینطور پلکان آینه ای درحال ریزش و شکستن بودند!

همانطورکه هیچول در دست لیتوک برای حفظ جانش می دوید با حیرت صدای آنجلینا در ذهنش شنید

-تو تموم باورهای منو خراب کردی... باورهایی که سالیان سال بهشون ایمان داشتم و با اونها زندگی کرده بودم... باورها و دنیای من رو به نابودیه ولی دنیای تو داره تازه شروع میشه... برای تو و قلب صادق و مهربون ت بهترین ها رو آرزو میکنم... طوری زندگی کن که وقتی به پایان رسیدی حسرت حتی لحظه ای رو نخوری!

و این آخرین کلمات آنجلینا، فرشته ی اخراجی بود که در گوش هیچول زمزمه شد.

لیتوک فریاد زد

-عجل کن هیچول!... پلکان داره فرو می ریزه!

هیچول با وحشت دریافت که حق با اوست پلکان داشت پشت سر آنها یکی پس از دیگری میشکست و نابود میشد!

چنگ لیتوک روی دستش محکم تر شد و اورا محکم تر دنبال خودش کشید.

زمانی که آخرین پله را طی کردند و از دروازه عبور کردند صاعقه ی فوق العاده بزرگی زد و بعد از آن باران خرده آینه و شیشه بود که بر سرشان باریدن گرفت.

قصر آینه ای کاملا نابود شده بود و از آن به جز کوهی از خرده آینه ها باقی نمانده بود.

با این حال توکچول وقتی آن را نداشتند که بایستند و چنین منظره ای را تماشا کنند! 

قصر تنها چیزی نبود که در آن دنیا محکوم به نابودی بود!

تمام دنیای اطرفشان در حال ویرانی و از هم گسیختن بود... حتی جاده ای که بر روی درحال دویدن بودند!

هنگاهمی که دست در دست هم روی سطح آینه ای و صاف جاده می دویدند هیچول لحظه ای فرصت آن را پیدا کرد که پشت سرش را نگاه کند.

و با دیدن صحنه ای که پشت سرشان در شرف وقوع بود تقریبا از ترس قالب تهی کرد!

نابودی و ویرانی از پشت سرشان داشت آنها را تعقیب میکرد و هرچی که سرراهش بود را از بین میبرد...آینه های دو طرف جاده با ی گوش خراشی یک به یک میشکستند و پودرمیشدند... حتی جاده ی آینه ای با فاصله ی چندین متری رو به نابودی بود!

صدای فریاد لیتوک در گوشش پیچید

-پشت سرتو نگاه نکن!... فقط بدو!

هیچول تصمیم گرفت به حرف او گوش دهد و فقط به روبرویش نگاه کند اما همچنان صدای آزاردهنده ی رعد و برق و شکستن آینه ها از پشت سرش به گوش میرسید و باعث میشد که تمام وجودش از ترس و اضطراب بلرزد! 

ناگهان لیتوک با خوشحالی گفت- آینه اونجاست!

و به مستطیل روشنی که با نور های رنگی می درخشید اشاره کرد

و هیچول را محکم تر دنبال خودش کشید.

دیگر چیزی نمانده بود... فقط چند قدم دیگر فاصله داشتند که برای همیشه از آن دنیا خلاص شوند!

اما پاهای هیچول دیگر نایی نداشتند.

درست زمانی که احساس کرد دارد از پا می افتد بلاخره به آینه رسیدند و هردو باهم از آن عبور کردند...





نظرات 2 + ارسال نظر
Hera شنبه 9 تیر 1397 ساعت 12:09

هیونگ کاش جمله ی آخرو میذاشتی واسه پارت بعدیعالی بود...عالی تر از عالی!!

کدوم جمله؟!
قسمت بعد به قدری طولانیه که اگه میرسیدم این قسمتو بازم بیشترش میکردم
خوشحالم ازش راضی بودی جیگرم

Bahaar شنبه 9 تیر 1397 ساعت 02:46

سلام سامی جونم
وای عالی بود
نمی‌دونم چرا وقتی در مورد این حیوون زشت نوشتی بدون هیچ دلیلی حس خوبی ازش بهم دست داد، نگو فرشته‌م بوده
اما کیوهیونی من کو؟

سلام بهار جونی
فکر میکردم که حدس بزنید اون هیولا چیزی نیست که نشون میده
قسمت بعد تکلیف وونکیو هم مشخص میشه صبور باش جیگرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد