Cinderella and angel of dreams 37 (آخر)




سلام جیگرا



بلاخره به قسمت آخر این فیک رسیدیم


پایانش خودمو راضی کرده امیدوارم شماها روهم راضی کنه


برای قسمت آخر یه پوستر مخصوص ساختم که امیدوارم دوستش داشته باشید




و در آخر  اینکه نظر فراموش نشه و دوست دارید بازم این ژانری بنویسم؟




 

 قسمت سی و هفتم ( آخر ) :



تنها کنار تخت شاهزاده لیتوک ایستاده بود و نگاهش به صورت آرام او و چشمان بسته اش دوخته شده بود... واقعا صحنه ی غم انگیزی بود که شخصی به این زیبایی و برازندگی محکوم بود که در عنفوان جوانی این دنیا را ترک کند.

ده روزی میشد که از رفتن هیچول به دنیای داخل آینه میگذشت بدون اینکه کوچکترین خبری از او یا لیتوک شود.

انتظار فایده ای نداشت و تقریبا تمام ساکنان قصر حتی وزیر و پادشاه نیز به این نتیجه رسیده بودند که نباید دیگر امیدی به بازگشت لیتوک و هیچول داشته باشند و درحال آماده کردن مراسم خاکسپاری ای در شان شاهزاده و نامزدش بودند.

هیوک آهی کشید و کنار تخت روی زانوهایش نشست.

به این فکر میکرد که چقدر روزگار میتواند سنگدل و ظالم باشد... روزهای قبل خودش را بدبخت ترین و غمگین ترین فرد دنیا می دید ولی دیگر همچین حسی نداشت.

درست بود که عشق و دوری از دونگهه را هیچ گاه نمیتوانست فراموش کند اما با این حال خیالش راحت بود که او کنار خانواده اش صحیح و سالم است.

درد و غم او در برابر چیزی که پادشاه و وزیر تحمل میکردند چیزی نبود.

همین طور شیوون که روزها بود از کنار تابوتی بلورین تکان نخورده بود و شب و روز برای آنچه که از دست داده بود اشک می ریخت.

ظاهرا روزگار تصمیم گرفته بود داستان عشق هیچ کدام از آنها پایان خوشی نداشته باشد.

هیوک کف دستهایش را بهم چسباند و برای آرامش روح شاهزاده ی جوان و همینطور دوست عزیزش کیم هیچول به درگاه خداوند دعا کرد.

و با فکر کردن به این موضوع که آن دو هم اکنون باهم بودند سعی کرد قلب اندوهگینش را آرام کند.

از روی زمین برخاست تا برای همیشه از شاهزاده خداحافظی کند که در این لحظه اتفاق عجیب و غیرمنتظره ای افتاد!

 بدن لیتوک با نور سفیدی شروع به درخشیدن کرده بود!

نوری که هرلحظه بیشتر و قدرتمندتر میشد طوری که هیوک قادر نبود مستقیم به بدن لیتوک نگاه کند.

درحالیکه به شدت شگفتزده و ترسیده بود دستش را حائل چشمانش کرد.

به قدری از دیدن این صحنه جاخورده بود که حتی توان فریاد زدن و کمک خواستن نداشت!

در این لحظه بود که جلوی چشمان حیرتزده اش بدن درخشان لیتوک غیب شد!!!

هیوک مات و مبهوت به تخت خالی خیره مانده بود که اتفاق شگفت انگیز دیگری افتاد!

آینه ی بزرگ اتاق لیتوک هم شروع کرده بود به درخشیدن با نورهای رنگی!

همان نورهایی که ده روز قبل از آن ساتع شده بود!

هیوک به سرعت به طرف آینه رفت که یکدفعه پیکر دو مرد را از میان نورهای رنگی داخل آینه شکل گرفت.

وقتی آن دو مرد بی اخطار از آینه بیرون پریدند شوکه فریادی کشید و عقب رفت.

و با شناختن آنها حتی شگفتزده تر شد!

لیتوک و هیچول آنجا بودند!... کاملا صحیح و سالم و دست در دست یکدیگر!

تته پته کنان گفت- خ خدای من!... این... این باور نکردنیه!

فقط این هیوک نبود که متعجب بود... باور اینکه آن دو به سلامت برگشته بودند حتی برای خود لیتوک و هیچول هم سخت بود!

لیتوک درحالیکه هنوز شمشیر شیوون را بدست داشت برگشت و به هیچول نگاه کرد

-هیچول!

هیچول هم متقابلا نگاهش کرد و با خوشحالی گفت- ما موفق شدیم!... بلاخره نجات پیدا کردیم!

لیتوک با خوشحالی خندید و اورا در آغوش گرفت

-من اینو به تو مدیونم عزیزم!... تو نجات مون دادی!

هیوک آنجا ایستاده بود و با خوشحالی توام با حیرت آن دو را تماشا میکرد که چطور عاشقانه در آغوش هم فرو رفته بودند.

-این مثل یه خواب می مونه!... همه ی ما فکر میکردیم که هردوتونو برای همیشه از دست دادیم!

لیتوک بدون اینکه هیچول را از خودش جدا کند پرسید- پدرم؟... اون الان کجاست؟

هیوک توضیح داد- امروز روز دهم بود که ازتون خبری نداشتیم... همه مطمئن شده بودند که شماها کشته شدید و برای همین پادشاه و وزیر مشغول مهیا کردن مراسم سوگواری بودند...

با خوشحالی اضافه کرد

-... که البته دیگه نیازی بهش نیست!

هیچول با حیرت گفت- یعنی من ده روز غیبت داشتم؟!... خدای من!... زمانی که تو آینه بودم فکر میکردم که فقط چندساعت گذشته! 

رو به لیتوک کرد با نگرانی گفت- باید هرچه زودتر بریم و خبر سلامتی مونو بهشون بدیم!... فقط خدا میدونه پدرم و برادرم الان تو چه حالی ان!... کیوهیون بیچاره حتما الان از شدت ناراحتی دیوونه شده!

هیوک با شنیدن اسم کیوهیون سرش را پایین انداخت و با لحن آرامی گفت- هیچول من باید خبر ناراحت کننده ای رو در مورد کیوهیون بهت بدم.

هیچول خشکش زد

-خبر ناراحت کننده؟!

هیوک سرش را تکان داد

-آرزو میکنم که بتونی با این غم بزرگ کنار بیای و درک کنی که هرکسی سرنوشتی داره.

هیچول که با این کلمات مضطرب و دلواپس شده بود لیتوک ا رها کرد و سمت هیوک آمد

-این حرفها یعنی چی؟... تورو خدا بگو چه اتفاقی افتاده؟!

هیوک ل.بش را گاز گرفت و قطره ی اشکی روی گونه لاغرش چکید

-متاسفانه... کیوهیون... برادر عزیزت... بیشتر از این تو این دنیا نیست...



نیمروز زیبا و دلپذیری بود... نسیم خنکی در میان شاخه های درختان محوطه ی قصر می وزید و پرندگان به زیبایی نغمه سرایی میکردند.

اما هیچ کدام از این ها نمیتوانست توجه ی شاهزاده ی خوش قیافه را از غم بزرگی که در دل داشت دور کند و دردش را تسکین دهد.

مثل تمام ده روز گذشته مقابل تابوت شیشه ای زیبایی زانو زده بود بدون اینکه بتواند نگاهش را از صورت دوستداشتنی و آرام محبوبش را بگیرد.

کیوهیون مثل عروسکی بی جان در میان بستری از گل های زیبا دراز کشیده بود و اگر تابوتی در کار نبود اینطور به نظر میرسید که او فقط به خواب عمیقی فرو رفته است.

پوستش هنوز هم سفید و شفاف بود و ل.ب های خوش فرمش همچنان سرخ و وسو.سه انگیز بودند.

آخر چه کسی میتواست باور کند که پسری به آن زیبایی به این راحتی زندگی را ترک بگوید و دنیا را از دیدن زیبایی اش محروم سازد؟!

شیوون به تلخی گریستن ش را از سر گرفت و اجازه داد اشک های سوزانش شیشه ی سرد تابوت را خیس کند.

چقدر سخت بود از دست دادن محبوبی که هیچ گاه فرصت داشتن ش را پیدا نکرده بود.

شیوون خودش را مسئول این اتفاق میدانست و تا ابد خودش را نمی بخشید.

همینطور به تلخی در غم از دست دادن معشوق زیبایش میگریست که با شنیدن قدم هایی از پشتش سرش را بلند کرد.

با دیدن لیتوک و هیچول که همراه هیوک به آنجا آمده بودند شوکه شد و بلند شد و ایستاد.

واضح بود که اوهم مثل بقیه گمان کرده بود لیتوک و هیچول هرگز از دنیای آینه ای برنمیگردند.

-خدای من!... شماها‌‌.‌.. شماها برگشتید؟!

اما هیچول بدون اینکه جواب اورا بدهد سمت تابوت شیشه ای رفت و با دیدن کیوهیون روی زانوهایش افتاد و شروع به اشک ریختن کرد.

-اوه کیوهیون... کیو... برادر کوچولوی عزیزم!

لیتوک جلو رفت و از پشت شانه های اورا در آغوش گرفت تا به او این اطمینان را بدهد که کنارش هست.

شیوون با دیدن ناله ها و هق هق های هیچول دوباره اشک هایش روی گونه هایش ریختند.

مقابل هیچول زانو زد و به تلخی گفت- این همش تقصیر من بود!... اگه من اونقدر خودخواه نبودم هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد!... خواهش میکنم منو ببخش!

هیچول از میان گریه هایش گفت- این به هیچ وقت تقصیر تو نبود شاهزاده... من باید مراقب ش می بودم ...من به پدرخونده و مادرخونده م قول داده بودم که مراقبش باشم اما نتونستم قولمو نگه دارم... 

و گریه اش مانع از آن شد که بتواند چیز بیشتری بگوید.

خودش را در آغوش لیتوک رها کرد و روی سی.نه اش به تلخی گریست.

زندگی بدون برادر کوچولوی بازیگوشش چیزی نبود که بتواند تحمل کند.

در این لحظه شیوون گفت- ازت یه خواهش دارم هیچول... اجازه بده من کیوهیون رو تو همین تابوت شیشه ای به کشورم ببرم...

به صورت زیبای کیوهیون نگاه کرد

-... میدونم توقع زیادیه ولی باور کن نمیتونم بدون دیدن صورت زیبای کیوهیون زندگی کنم... خواهش میکنم این اجازه رو بهم بده!

هیچول از آغوش لیتوک بیرون آمد و با نگاه خیسش به شیوون نگاه کرد

-یعنی تو میخوای اونو برای همیشه تو این تابوت نگه داری؟!

شیوون سرش را تکان داد

-همینطوره... کیو حتی در این حالت هم به قدری زیباست که نمیتونم خودمو راضی کنم که به خاک بسپاریمش.

هیچول گفت- اما این چیزی نیست که من بتونم قبول کنم!... من و برادرم مسیحی های معتقدی بودیم... کیو باید به خاک سپرده بشه تا به آرامش برسه!

شیوون- اما... اما...

 در این لحظه هیوک دخالت کرد و گفت- شاهزاده تو باید به هیچول حق بدی که بخواد مراسم کفن و دفن تنها برادرش کامل انجام شه... میدونم که این خیلی براتون سخته ولی باید به خواست هیچول احترام بذارید.

شیوون برخلاف میلش به ناچار قبول کرد و با بغض گفت- بسیار خب...

سرش را بلند کرد و به هیچول نگاه کرد و دو قطره اشک از دیدگانش به روی صورت مردانه اش چکیدند

-... پس لااقل اجازه بده برای یکبار هم شده اونو ببو.سمش... بزار این تسلای کوچیکی برای قلب شکسته م باشه.

هیچول جواب داد- از نظر من اشکالی نداره...

با غم اضافه کرد

-... این آرزوی کیوهیون بود که روزی شما عاشقونه اونو ببو.سینش.

شیوون همانطور که میگریست از او تشکر کرد

-ممنونم... خیلی خیلی ممنونم.

-نیازی به تشکر نیست... مطمئنم این کیوهیون رو خوشحال میکنه.

سپس شیوون کنار تابوت نشست و در شیشه ای را باز کرد.

با غم صورت بی نقص کیوهیون را از نظر گذراند... این انصاف نبود که از بدن به این زیبایی تنها یک بو.سه سهم ش باشد.

با این حال به روی او خم شد تا برای اولین و آخرین بار ل.ب های عشقش را ببو.سد.

ل.ب هایش را روی ل.ب های سرد کیوهیون گذاشت و به آرامی بو.سید.

بعد بو.سه ی آرام و کوتاهش سرش را بلند کرد و دوباره به چهره ی کیوهیون نگاه کرد تا برای آخرین بار با او وداع کند.

که در این لحظه چیزی عجیبی دید!

شیوون نمیدانست که این فقط تصور اوست یا واقعا پلک های کیوهبون داشت تکان میخورد؟!

ولی انگار این واقعیت داشت!!!

چون پلک های کیوهیون لرزید و بعد جلوی چشمان شگفتزده ی آن چهار تن چشمانش را بازکرد!!!

شیوون به قدری شوکه شده بود که نزدیک بود قالب تهی کند!

بقیه هم وضعیت بهتر از او نداشتند!

همه شگفتزده کیوهیون را تماشا کردند که بعد اینکه خمیازه ای کشید به آرامی بلند شد و داخل تابوت نشست.

با گیجی به آنها نگاه کرد

-اینجا... چه خبره؟!

شیوون با گریه گفت- اوه کیوهیون!... کیوهیون من!

و کیوهیون را محکم بغل کرد طوری که کیوهیون از شدت حیرت و شگفتی خشکش زد!

و کلماتی بعدی که از دهان شیوون اورا شوکه تر کرد!

-دوستت دارم کیو!... خیلی دوستت دارم!... فقط تورو!

و بعد صورت مات و مبهوت کیوهیون را غرق بو.سه کرد!!!

کیوهیون در آن لحظه نمیدانست از خوشحالی بخندد و یا بابت این ابراز علاقه ی غیرمنتظرانه و عاشقانه ی شاهزاده ی رویاهایش خجالتزده شود.

با دست هایش صورت خیس اشک شیوون را قاب گرفت

-اینی که گفتی... این واقعیت داره؟!... یعنی توهم منو...؟!

شیوون هردو دست سفید اورا گرفت و بو.سید

-معلومه!... ازت میخوام که با من ازدواج کنی!

کیوهیون هاج و واج به او و آن سه نفر دیگر نگاه کرد.

آنجا چه خبر بود؟!

شیوون با اصرار بیشتری گفت- خواهش میکنم با من ازدواج کن!... بگو که اینکارو میکنی!

کیوهیون بلاخره جواب داد- م من قبول میکنم.

هنوز این کلمات از دهانش بیرون نیامده بود که بازوان قوی و مردانه ی شیوون دوباره دورش حلقه شدند و اورا محکم روی سی.نه اش فشردند.

کیوهیون با اینکه کمابیش احساس خفگی به او دست داده بود اما با خوشحالی خندید.

وقتی بلاخره شیوون رهایش کرد هیچول با گریه جلو رفت و برادرخونده اش را سفت در آغوش گرفت

-برادرکوچولوی من!... خدا تورو بهم برگردوند!

شیوون و لیتوک کنار هیوک ایستادند و لبخند به ل.ب آن دو را تماشا کردند.

لیتوک رو به شیوون کرد و لبخند به ل.ب گفت- فکر کنم این مال شماست شاهزاده!

و شمشیر شیوون را به او پس داد.

شیوون از او تشکر کرد و گفت- امیدوارم منو بابت رفتار اخیرم ببخشید.

لیتوک لبخندزنان سرش را به دو طرف تکان داد

-نیازی به عذرخواهی نیست... اونم الان که همه چیز درست شده!

و شیوون با خوشحالی سرش را تکان داد.



در اتاق مجلل و بزرگی پسری زیبا با موهای طلایی بلند ایستاده بود و چند خدمتکار خوش چهره مشغول پوشاندن لباس هایش و آماده کردنش برای مراسم ازدواج  بودند.

بله آن روز ، روزی بود که بلاخره پیوند شاهزاده لیتوک و نامزدش کیم هیچول زیبا ابدی و همیشگی میشد.

و به این خاطر نه فقط قصر بلکه تمام پایتخت و حتی کل کشور غرق شادی و خوشحالی بود.

هیچول که از صبح دچار دلشوره ی عجیب اما دوستداشتنی ای شده بود با نگرانی به تصویرش در آینه ی بزرگ روبرویش نگریست.

آینه صادقانه به او میگفت که حتی از همیشه زیباتر شده است ولی هیچول هنوز هم نگران بود که ظاهرش مناسب یک مجلس شاهانه نباشد.

تمام لباس هایی که به تن داشت از جنس ابریشم سفید درجه یک بودند که با نخ های طلایی گلدوزی شده و از جواهرات گرانبها استفاده شده بود‌.

قسمت پشت کتش دنباله ای زیبا از جنس حریر لطیفی داشت که خدمتکاران مشغول سنجاق کردن رزهای سفید به آن بودند.

همینطور موهای طلایی اش به زیبایی بافته شده بود و برای تزئین آن آبشار طلایی هم از رزهای سفید تازه استفاده شده بود.

و نیمتاج طلایی تمام این ها را تکمیل میکرد.

در انتها خدمتکاران کفش های طلایی اش را آوردند و به پایش کردند.

حالا کیم هیچول زیبا کاملا آماده شده بود اما در اصل این زیبایی ذاتی اش بودند که باعث میشدند مانند جواهری نایاب بدرخشد... بدون وجود نازنین ش آن لباس های گرانقیمت و زیبا پشیزی نمی ارزیدند.

با ورود لیتوک خدمتکاران سریع تعظیم کردند.

لیتوک که از لحظه ی ورود نگاهش روی هیچول قفل شده بود لبخندزنان سمتش آمد و گل رز سرخی که به دست داشت را پشت گوشش جاساز کرد.

کمی عقب رفت و با محبت نگاهش کرد

-حالا کاملا آماده شدی!

هیچول خجالتزده لبخندی به همسر زیبایش زد که در لباس های سلطنتی اش که مثل همیشه به سپیدی بال های فرشتگان بود می درخشید.

لیتوک با آن نیمتاج طلایی اش و لبخند دلنشینش از همیشه زیباتر و برازنده تر بود.

هیچول حتی میتوانست یک جفت بال سفید زیبا برای او تصور کند.

لیتوک دستش را گرفت و گفت- باید به سالن بریم... مراسم الان شروع میشه!

هیچول سری تکان داد و همراه او سمت خروجی رفت.

اما از آنجا که کمی دستپاچه و نگران بود یکی از کفش طلایی اش از پایش بیرون آمد.

لیتوک با دیدن این صحنه خنده ای کرد و بعد جلوی چشمان متعجب هیچول خم شد و آن را پایش کرد.

-باز داشتی کفش تو جا میزاشتی سیندرلا!

گونه های هیچول رنگ گرفت که با هرحرکت بعدی لیتوک شوکه شد!

لیتوک خم شد و به آرامی اورا مثل عروس بغل گرفت!

هیچول گفت- د داری چیکار میکنی؟!

لیتوک باخنده جواب داد- تو اونقدر دستپاچه به نظر میای که میترسم تا راه رسیدن به سالن صدها بارکفش ت از پات دربیاد!... فکر کنم اکه اینطوری ببرمت سریع تر برسیم!

و این بار گونه های هیچول به سرخی گل رزی شد که در خرمن موهایش خودنمایی میکرد.

لیتوک با لذت تماشایش کرد و بعد اینکه بو.سه ای روی ل.ب های سرخ و شکرین محبوبش گذاشت و اورا همانطور روی دستهایش از اتاق بیرون برد.

پله ها را یکی پس از دیگری طی کرد و اجازه داد دنباله ی بلند کت هیچول به زیبایی پست سرشان به پرواز درآید.

با رسیدن به سالن لیتوک اورا زمین گذاشت و همه ی حاضران و مهمان ها برایشان دست زدند و هورا کشیدند.

کشیش جلو آمد تا مراسم عقد را انجام دهد و پادشاه و وزیراعظم که از خوشحالی سر از پا نمیشناختند پسرانشان را دست به دست هم دادند.

درحالیکه کشیش خطبه ی عقد را می خواند توکچول دست های یکدیگر را محکم گرفتند و به عمق چشمان هم خیره شدند.

دو فرشته ی سفید سفیدپوش آماده بودند تا برای همیشه و اید برای هم باشند.

-شاهزاده لیتوک آیا شما حاضرید کیم هیچول ، پسر وزیراعظم رو به عنوان همسر خودتون بپذیرید و در خوشی و ناخوشی و در فقر و غنی و در سلامتی و بیماری کنارش باشید و تنهاش نذارید؟

لیتوک بدون اینکه نگاهش را از بت زیبایی که مقابلش ایستاده بود بردارد جواب داد- بله!

کشیش رو به هیچول کرد و همان کلمات را برایش تکرار کرد

هیچول قبل جواب دادن به چشمان زیبا و مهربان لیتوک خیره شد... همه ی این ها برایش مثل رویایی زیبا بود که هنوز هم باور نداشت به حقیقت پیوسته است ... مدتی قبل رسیدن به لیتوک برایش آرزویی کاملا محال بود اما حالا لیتوک آنجا بود تا برای همیشه مال او باشد.

با خوشحالی جواب داد- بله!... با تموم وجودم قبول میکنم!

کشیش با خوشرویی گفت

-حالا میتونید همو ببو.سید!

و آن دو در مقابل تشویق و هورا کشیدن مهمان ها یکدیگر را عمیق و عاشقانه بو.سیدند.

شیوون و کیوهیون هم مثل بقیه بر سرشان گل ریختند و برایشان هورا کشیدند.

کیوهیون که از صمیم قلب برای برادرش خوشحال بود برگشت و با محبت به نامزد خوشقیافه ش نگریست.

شیوون با دیدن نگاه عاشقانه ی او ، دست بزرگش را دورش حلقه کرد و اورا کاملا به خودش چسباند و بو.سه ی جانانه ای به روی ل.ب هایش زد.

-وقتی به کشور من برگشتیم آن چنان جشن عروسی ای برات میگیرم که این جشن در برابر چیزی به حساب نیاد!



غروب دیگری از راه رسیده بود و باعث شده بود رنگ آبی دریا دوباره به سرخی بگراید.

صدای موسیقی و پایکوبی در قصر حتی تا به آنحا کیرسید و باعث میشد مرغان دریایی آشفته شوند.

شکی نبود که آن شب تمام مردم کشور خوشحال و شادمان بودند.

همه به جز پسر لاغر اندامی که تنها در ساحل ایستاده بود و به افق مینگریست... جایی که خورشید خونالود کم کم در پس پهنای نارنجی رنگ دریا پنهان میشد.

ظاهرا داستان همه پایانی خوش داشت به حز داستان عشق او!

آهی کشید و اشک هایش را پاک کرد.

به شدت احساس دلتنگی و غم میکرد... دلتنگ کسی بود که میدانست دیگر هیچ گاه قادر به دیدنش نخواهد بود.

این غم و دردی بود که باید تا آخر عمر با خودش حمل میکرد.

دقایق از پی هم میگذشتند و خورشید در افق کوچک و کوچک تر میشد.

به ناگاه نگاهش متوجه ی صخره ی کوچکی شد که از دل دریا بیرون زده بود و در نور کم رمق غروب به نظر میرسید جنبنده ای روی آن صخره نشسته و اوهم نگاه به ساحل دارد.

هیوک در نگاه اول متوجه نشد که آن چیست اما وقتی با دقت بیشتری نگاه کرد توانست بالا تنه ی انسانی و باله ی بلندش را تشخیص دهد!

درحالیکه شگفتزده شده بود بدون لحظه ای تردید به آب زد و دیوانه وار فریاد زد

-دونگهه!... دونگهه!

باورکردنی نبود!

هیوک اشتباه نمیکرد چون پری دریا هم با دیدنش به داخل آب پریده بود و سمتش شنا میکرد!

هیوک تا شانه در آب دریا فرو رفته بود با این حال با تمام توانش در پاها و دستهایش آب های اطرافش را کنار میزد تا زودتر به دونگهه برسد!

غرق شدن برایش کوچکترین اهمیتی نداشت!

او فقط میخواست قبل از مرگش فقط یکبار دیگر دونگهه ببیند ... همین برایش کافی بود‌.

فاصله ی چندانی با دونگهه نداشت که یکدفعه زیرپایش خالی شد و آب دریا از همه طرف به سمتش هجوم آورد.

پرشدن شش هایش را از آب شور دریا را میتوانست احساس کند که دستهای آشنایی دورش حلقه شد و شناکنان اورا به سطح آب برد.

سرفه کنان آبی که بلعیده بود را بیرون داد و آن زمان بود که صورت دوستداشتنی دونگهه را مقابل خودش دید که لبخند غمناکی به ل.ب داشت.

هیوک احساس کرد که چشمانش از اشک میسوزد.

-دونگهه!

و بدن خیس و بره.نه ی اورا در آغوش گرفت و ل.ب به شکایت گشود

-چرا رفتی؟... چرا ترکم کردی؟... میدونی من بدون تو چی کشیدم؟!

دونگهه پشت اورا نوازش کرد و به آرامی گفت- چون امکانش نبود که پیش ت بمونم...و خودت میدونی چرا!

هیوک با گریه گفت- خواهش میکنم ترکم نکن!... من دیگه نمیتونم بدون تو به زندگیم ادامه بدم.

دونگهه اورا در آغوشش بیرون آورد و با غم نگاهش کرد

-کاش راهی بود.

هیوک دید که چشمان اوهم از اشک می درخشد.

نالید

-حتما یه راهی هست!

دونگهه این بار قبل حرف زدن کمی درنگ کرد و بعد گفت- چرا یه راه هست اما من بعید میدونم تو قبولش کنی.

هیوک با حیرت گفت- یه راه هست؟!... معلومه که قبول میکنم!... هرچی که باشه!

دونگهه گفت- یعنی تو حاضری به خاطر من از انسانیتت بگذری؟!

هیوک که گیج شده بود پرسید- از انسانیتم بگذرم؟!

دونگهه سرش را تکان داد

-ما نمیتونیم باهم باشیم چون من نمیتونم یه انسان بشم اما تو میتونی که...

هیوک حیرتزده حرف اورا ادامه داد

-که یه پری دریا بشم؟

دونگهه بعد اینکه سرش را تکان داد توضیح داد

-اگه منو تو هئیت پری دریا ببو.سی توهم تبدیل به یه پری دریا میشی!

هیوک که هنوز باورش نشده بود گفت

-یعنی اگه تورو ببو.سم میتونیم باهم باشیم ؟

دونگهه در جواب دوباره سرش را تکان داد.

هیوک دستهایش مشت کرد و مصمم گفت- من اینکارو میکنم!... اگه این تنها راه ممکنه من حاضرم انجام ش بدم!

دونگهه شوکه گفت- اما تو از آب متنفری!

هیوک لبخندی زد

-اما از اینکه دور تو باشم بیشتر متنفرم!... بدون تو حتی نمیتونم زندگی کنم!

دونگهه با شنیدن این کلمات از شدت خوشحالی شروع به گریستن کرد.

-هیوک

هیوک لبخندزنان یازوهایش را دور او حلقه کرد و بدن پری دریای کوچک را کاملا به بدن خودش چسباند.

لحظاتی بعد ل.ب هایشان روی یکدیگر نشستند تا برای ابد سرنوشت شان را باهم شریک شوند...


-..." رومئو و ژولیت این گونه جانشان در راه عشقی که به یکدیگر داشتند از دست دادند اما عشق شان ابدی گشت و نام و یادشان برای همیشه در قلب عاشقان دنیا زنده و جاویدان خواهند ماند. "

لیتوک بعد تمام شدن کتاب آن را بست و به هیچول نگاه کرد که روی تخت شاهانه یشان  همانطور که سرش را روی پاهای او گذاشته بود غرق افکارش بود‌.

لبخندی زد و به نرمی موهای طلایی اورا نوازش کرد.

-به چی فکر میکنی عزیزم؟

صدای لطیف و آهنگینش مانند موسیقی زیبایی بود که گوش های هیچول را نوازش میکرد.

سرش را از روی پاهای لیتوک بلند کرد و به او نگریست

-داشتم به دونگهه فکر میکردم.

-دونگهه؟!... همون پسری که پسرخونده ی پدرت بود؟

هیچول سرش را تکان داد

-شیوون میگفت که هیوک قبل ناپدید شدنش به او گفته بوده که دونگهه یه پری دریا بوده که با جادو به هیئت یه انسان دراومده بوده و وقتی تاثیر جادو از بین رفته برای همیشه به دریا برگشته... میدونی هیوک عاشق دونگهه بود... از وقتی که شب عروسی مون غیبش زد مدام به این فکر میکنم که اون کجا میتونه رفته باشه؟!... به نظرت ممکنه که اون الان پیش دونگهه باشه؟

لیتوک جواب داد- من که اینطور فکر میکنم... حسم اینو میگه.

هیچول آهی کشید

-امیدوارم اون و دونگهه هرجا که باشن خوشحال و سلامت باشند.

درحالیکه سرش را دوباره روی پاهای لیتوک میگذاشت گفت- نمیدونم چرا یکدفعه دلتنگ کیوهیون شدم.

لیتوک با مهربانی لبخندی زد و همانطور که دوباره مشغول نوازش کردن موهای زیبای هیچول شده بود گفت- اگه بخوای میتونیم بهار به دیدن شون بریم... مطمئنم که شیوون و کیوهیون حسابی از دیدن مون ذوقزده میشن.

هیچول با خوشحالی گفت- واقعا میشه؟!... اوه ممنونم فرشته ی من!

و با هردو دست گردن لیتوک را گرفت و پایین کشید تا بتواند ل.ب های اورا ببو.سید.

لیتوک با کمال میل بو.سه ی اورا پذیرفت و جوابش را داد.

سپس کنارهم دراز کشیدند و یکدیگر را در آغوش کشیدند.

بعد لحظاتی هیچول شروع کرد

-میدونی من هنوزم گاهی به آنجلینا فکر میکنم... کاش اونطوری کشته نمیشد... فکر میکنم تقصیر من بود که...

به اینجا که رسید سکوت کرد و ل.بش را گاز گرفت.

لیتوک اورا بیشتر به خودش چسباند

-تو نباید خودتو در مورد مرگ آنجلینا مقصر بدونی... آنجلینا خودش باعث نابودی خودش شد... اون اشتباه و گناه یه نفرو به همه تعمیم داد و برای خودش دنیایی از باورهای اشتباهش ساخت... یه شکنجه گاه که مدام روح شو عذاب میداد... تو فقط واقعیت دنیا رو بهش نشون دادی... تو تقصیری نداری.

و حرف هایش با بو.سه ای نرم روی پیشانی هیچول تمام کرد.

هیچول لبخندی زد و با مهر فرشته اش را تماشا کرد

-آرزو میکنم که داستان تمام عاشقان مثل داستان ما پایان خوشی داشته باشه... نمیدونی چقدر خوشحالم که بعد اون همه رنج و سختی الان اینطور خوشبخت کنارهم هستیم.

لیتوک لبخند درخشانش را به نمایش گذاشت و گفت- دوستت دارم هیچول... قول بده تا ابد کنارهم بمونیم.

هیچول گفت- من برای همیشه کنارتم... مهم نیست چی پیش بیاد... چون من عاشقتم فرشته ی من!

و سرهایشان دوباره سمت هم مایل شدند تا بار دیگر از  شهد ل.ب های یکدیگر سیراب شوند.




و اینگونه بود که آنها تا پایان عمر به خوبی و خوشی در کنارهم زندگی کردند...






پایان





نظرات 3 + ارسال نظر
نانا شنبه 23 تیر 1397 ساعت 23:14

سلام
خسته نباشید. ببخشید من اینجا تازه واردم. برای همین نمیدوم وقتی فیک هاتون تموم میشه به صورت فایل پی دی اف درمیارید؟؟ همه پارت ها کنار هم... یا نه؟! چون یکم سخته که آنلاین بخونم

سلام مونده نباشی
اره عزیزم تماما به شکل ورد یا پی دی اف تو پست ثابت گذاشته شده که میتونید از اونجا فیک موردنظرتونو دانلود کنید

Bahaar جمعه 15 تیر 1397 ساعت 04:11

سلام سامی جونم
خوبی؟
در یک کلام عالـــی بود
من عاشق هپی اندینگ ام و کلا داستانهای پریان رو دوست دارم و همیشه دوست داشتم زندگیم حتی شده یه بخش کوچیکش مثل داستانهای پریان باشه، اما تا بحال به این آرزوم نرسیدم ... ولی وقتی میخونم احساس میکنم تو فضای همون داستانم و لذت میبرم.
پس اگه بازم با این ژانر بنویسی حتما دوستش خواهم داشت و خواهم خوند

سلام بهارخانوم
شما خوب باشی منم خوبم
هییییی فکرنکنم تو این زمانه زندگی هیچ کس شبیه داستان پریان باشه
ککککک خوشحالم که اینو میشنوم
مرسی حتما اینکارو میکنم

Hanna پنج‌شنبه 14 تیر 1397 ساعت 16:34

عرررررررر از خوشحالی کـــــــــــــــــــــــــــــف کردم با این خوشحالی چه جوری کــــــــــــنار بـــــــــــیام

عزیزم
خوشحالم دوستش داشتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد