Angelenos and Narcissus 7



سلام جیگرا



حرفی ندارم


یه ادیت ببینید و بعد برید این قسمتو بخونید




این قسمت شیوونم میاد


 

 

قسمت هفتم:



لیتوک سریع برگشت تا با ناجی اش رو در رو شود که مردی قدبلند با چهره ی مهربان و نجیب را دید که لبخندزنان نگاهش میکرد.

لیتوک به خاطر نداشت که قبلا اورا دیده باشد.

پرسید

-تو... تو کی هستی؟!

اما آن مرد خوش چهره بدون اینکه جوابش را بدهد پرسید- شما حالتون خوبه سرورم؟... صدمه که ندیدید؟

نگاه مهربان و نجیبش مملو از توجه بود.

لیتوک متعجب از رفتار آن مرد گفت- آه... من خوبم‌‌‌... ازت ممنونم که نزاشتی بیفتم.

مرد با شنیدن این کلمات سرش را به دو طرف تکان داد

-اینو نگید... شما نباید از یه برده ی ناچیزی مثل من تشکر کنید!

لیتوک با شنیدن کلمه ی برده حیرت کرد.

درست بود که آن مرد لباس های مناسبی به تن نداشت ولی ظاهر و رفتاری مانند نجیب زادگان داشت... لیتوک اشتباه نمیکرد.

در این لحظه برده گفت- اگه اجازه بدید من دیگه از حضورتون مرخص شم... 

لیتوک گفت- اوه... باشه میتونی بری.

برده لبخندی زد

-ممنونم

و بعد اینکه خاضعانه تعظیمی کرد برگشت برود که لیتوک گفت

-یه لحظه صبر کن!... تو اسمتو بهم نگفتی!

مرد برگشت و به او نگاه کرد اما اینبار لبخندی به ل.ب نداشت و صورتش را هاله ای از غم پوشانده بود.

-دونستن اسم یه برده به چه کار شما میاد ؟... من فقط یه برده ی معمولی ام مثل بقیه ی برده ها.

تعظیم دیگری کرد

-... اگه امری دیگه ای ندارید من برم چون کلی کار دارم که باید انجام بدم.

لیتوک که همچنان از رفتار و کلمات او متعجب بود گفت- باشه میتونی بری.

حق با آن برده بود دانستن اسم یک اهمیتی نداشت.

ولی با این وجود نمیتوانست منکر متفاوت بودن او شود‌.

جدا از ظاهر جذاب و صورت خوش قیافه اش ، رفتار نجیب و بانزاکت ش شباهتی به برده ها نداشت.

لیتوک حتم داشت که او از ابتدا برده نبود و دست سرنوشت از او یک برده ساخته است.

لیتوک کمی آنجا ایستاد و رفتن آن برده را تماشا کرد و سپس او هم به اتاقش برگشت.

غافل از اینکه شخص سومی در آن نزدیکی حضور داشت و شاهد تمام گفتگوی آن دو بود.



روز بعد هیچول به باغ شخصی اش رفت تا کمی حال و هوایش عوض شود.

زیر سایبان زیبایی روی تخت راحتی لم داده بود و مقابلش میزی مملو از میوه های فصل و شرا.ب سرخ مخصوص قرار داشت.

جام طلایی اش را بالا گرفت تا کنیز زیبایی که آنجا بود برایش پرش کند.

همزمان کنیز زیبای دیگری با بادبزن بزرگی از پرهای طاووس اورا باد میزد و سومی هم شانه های لطیف و سفیدش را برایش ماساژ میداد.

هیچول جرعه ی کوچکی از شرا.بش را نوشید و به کوسن های پرقو تکیه داد و چشمانش را بست.

سکوت و آرامش باغ که فقط با صدای نغمه ی دلنشین پرندگان شکسته میشد و نوازش های دخترک کنیز باعث میشد که چشمان هیچول خوابالوده شود.

با این حال فکر کردن به شخصی خاص سبب میشد که نتواند استراحت کند.

و این شخص خاص کسی جز لیتوک ، شاهزاده ی فرشته صورت رومی نبود.

هیچول تصور داشت که بعد دوبار لذتی که به لیتوک داده بود او مثل تشنه ای سمتش برگردد.

اما لیتوک همچنان سرسختانه از او دوری میکرد.

هیچول دیگر نمیخواست با درخواست های مکررش خودش را خار و خفیف کند اما نمیدانست تا کی میتواند این وضعیت را تحمل کند؟

دلش میخواست در آن لحظات این سرانگشتان لیتوک بود که اورا غرق نوازش و چشمانش را خواب میکرد... اینکه هردو زیر سایبان کنارهم تکیه میدادند و از شهد تمام نشدنی ل.ب های هم می چشیدند.

هیچول با فکر کردن به این موضوع که لیتوک الان در یکی اتاق های قصر بود و احتمالا سرش غرق کتابی بود با حرص ل.بش را گاز گرفت.

شاید بهتر بود که با آن پسر نشان میداد که واقعا با چه کسی طرف است!

بی اخطار بلند شد و ایستاد

-کافیه!... برمیگردیم به قصر!



برعکس آنچه که هیچول تصور داشت لیتوک در اتاقش نبود.

بلکه به محل اقامت و کار برده ها رفته بود.

فکر این که بفهمد آن برده ای که دیروز ملاقات کرده بود کیست مثل خوره به جانش افتاده بود و رهایش نمیکرد.

برده ها از کوچک و بزرگ و پیرو جوان و زن و مرد به سختی در حال رفت و آمد و کار کردن بودند تا امورات قصر بگذرد.

نگاهش به تعداد برده ای افتاد که به دو طرف چوب بلندی سطل های بزرگی از آب آویخته بودند و آنها را روی شانه هایشان حمل میکردند.

لیتوک با شناختن برده ای که دنبالش بود با خوشحالی سمتش رفت

-هی تو!

برده با شنیدن او از حرکت ایستاد و متعجب گفت- عالیجناب... شما اینجا چیکار میکنید؟

لیتوک گفت- اومده بودم ببینمت!...

متوجه سطل های آب شد و قبل اینکه برده بتواند مانع شود یکی از آنها بلند کرد

-... بزارکمکت کنم!

برده شوک گفت- اوه نه!... شما... شما نباید اینکارو بکنید!

لیتوک گفت- چرا نمیتونم؟... منم مثل تو عملا یه برده ام!

-اینطور نیست... شما...

لیتوک حرف اورا قطع کرد

- بزار کمکت کنم... لااقل به جبران کار دیروزت.

برده با دیدن اصرار او بلاخره کوتاه آمد

-بسیار خب ولی امیدوارم تو مسیر کسی شمارو اینطوری نبینه چون نمیخوام مجازاتش شم!

لیتوک به او اطمینان داد

-این اتفاق نمی افته...به علاوه این خواست خودمه.

و با هردو دست دسته ی چوبی سطل را گرفت و بلندش کرد.

از آنچه که تصور داشت سنگین تر بود ولی با این حال هرجوری بود بلندش کرد.

وقتی سرش را بلند کرد برده را دید که لبخند به ل.ب تماشایش میکند

متعجب پلک زد

-چیزی شده؟

برده درحالیکه به زحمت جلوی خندیدنش را گرفته بود گفت- سرورم این برای شما خیلی سنگینه... اجازه بدید خودم بیارمش!

لیتوک سرش را محکم به دو طرف تکان داد و با سرسختی گفت- نه!... فقط بهم بگو که باید کجا ببرمش.

برده لبخندی زد

-از این طرف!

و سطل دیگر را خیلی آسونتر از لیتوک بلند کرد و دنبال لیتوک به راه افتاد.

مقصد آنها جایی جز آشپزخانه ی قصر نبود... جایی که دیگ های بزرگی از خورشت و گوشت درحال جوشیدن بودند و کنیزان و برده ها به سختی در تلاش بودند تا غذای اهالی قصر را فراهم سازند.

لیتوک با وجود دودی که آنجا بود به سرفه افتاد.

برده گفت- هوای اینجا آلوده ست... بیاین از اینجا بریم.

وقتی از آنجا بیرون آمدند برده بی مقدمه پرسید- خب من میشنوم.

لیتوک متعجب گفت- هوم؟

برده لبخند معناداری زد

-لازم نیست مخفی ش کنید... من میدونم شما به این دلیل دنبال من اومدید که جواب سوالی رو بگیرید که از دیروز ذهن تونو مشغول کرده.

لیتوک کاملا شگفتزده شده بود که برده ادامه داد

-خب بپرسید... من جواب تونو میدم چون نمیتونم از اوامر ولی نعمتم سرپیچی کنم.

لیتوک گفت- من تورو مجبور نمیکنم که جوابمو بدی... اگه بخوای میتونی بهم نگی.

برده گفت- گفتم که جوابتونو میدم حالا سوالتونو بپرسید.

لیتوک پرسید- راستش دیروز که باهات ملاقات کردم متوجه شدم که تو با تموم برده هایی که تا به امروز دیدم فرق میکنی... رفتارت و همینطور صورت نجیب ت... تو از اول یه برده نبودی مگه نه؟

با شنیدن این کلمات صورت خوش قیافه ی برده درهم رفت

-شما درست فهمیدید من یه برده به دنیا نیومدم... نه پدرم و نه مادرم و نه هیچ کدوم از اجدادم نه تنها برده نبودن بلکه از اشخاص مهم و نجیب زاده ی آتن بودن و همه به خاندان مون احترام میزاشتن.

لیتوک با حیرت پرسید- اما پس چطور شد که... ؟!

برده لبخند تلخی زد

-پدرم خیلی به فرمانروا نزدیک بود طوری که مثل دو برادر باهم رفتار میکردن... اما دشمنان پدرم از این وضعیت ناراحت و ناراضی بودند برای پدرم پاپوش درست کردند و اونو به خیانت متهم کردند!...

لیتوک- پس... پس اینطوری بود که...؟!

برده سرش را تکان داد

-پدرمو مجبور کردن که با جام شوکران خودکشی کنه و مادرم که نمیخواست بعد پدرم کنیزی اشراف زادگان رو بکنه با دستهای خودش به زندگیش پایان داد!... من هم به عنوان پسر یه خیانتکار متهم به مرگ بودم ولی به لطف بعضی از به اصطلاح دوستان پدرم از مرگ نجات پیدا کردم و تبدیل به یه برده شدم.

لیتوک متوجه ی لحن طعنه آمیز او شد

-متاسفم... حتما خیلی سختی کشیدی.

نگاه برده حالا از اشک می درخشید

-همینطوره ولی من با سختی ها و مشقت های برده کنار میام...ولی این ننگ و بدنامیه که بیشتر از همه چیز عذابم میده.

لیتوک که تحت تاثیر گرفته بود گفت- کاش میتونستم کمکت کنم تا بتونی این ننگ رو پاک کنی.

برده به سختی اشک هایش را عقب زد 

-هیچ کس نمیتونه کمکی بهم کنه... متاسفم که با گفتن ش ناراحتتون کردم.

لیتوک گفت- لازم نیست معذرت بخوای این من بودم که بهت اصرار کردم... به علاوه لزومی نداره اینقدر باهام رسمی صحبت کنیم... درحال حاضر هردومون برده هستیم... من دیگه یه شاهزاده نیستم.

برده گفت- اما هنوزم کلی تفاوت بین مون هست!

لیتوک میدانست که منظور او چیست... وقتی کانگین از رابطه ی هیچول با او باخبر بود بعید نبود که برده های باهوشی مثل او هم این مطلب را بدانند‌.

برای عوض کردن موضوع پرسید- راستی تو اسمتو بهم نگفتی؟

برده لبخند کوچکی زد

-اسم من شیوونه...چوی شیوون.



لیتوک به شیوون کم کرد تا زودتر کارش را تمام کند و اینطوری شیوون فرصتی برای استراحت پیدا کرد.

لیتوک که از روزها قبل در پی هم صحبتی مثل شیوون میگشت با او در مورد مسائل مختلف حرف زد و متوجه شد که شیوون چیزای زیادی از روم میداند.

وقتی دلیلش را از او پرسید شیوون جواب داد- به خاطر کتاب هاییه که قبلا خوندم.... پدرم کتابخونه ای پر از کتاب های کمیاب و گرانبها داشت... ولی بعد تهمت خیانتی که بهش زدند اونها هم مثل بقیه اموالش مصادره شدند!

لیتوک با افسوس گفت- ایکاش میتونستم اونا رو بخونم.

شیوون لبخندی زد

-من تونستم چندتاشونو نگه دارم اگه بخوای میتونم بهت بدم تا بخونی.

چشمان لیتوک با شنیدن این حرف از خوشحالی درخشید

-اوه عالیه!... ممنونم. 

و سپس در مورد تاریخ هرودیت حرف زدند.

لیتوک باورش نمیشد که بلاخره در قصر کسی را پیدا کرده است که میتواند با او در مورد مسائل علمی مختلف بحث و تبادل نظر داشته باشد.

 اهمیتی نداشت که شیوون یک برده بود... هوش و اطلاعات او از هرکسی در قصر بیشتر بود و ادب و خوش مشربی اش باعث میشد که لیتوک به عنوان یک دوست بخواهد وقت بیشتری را با او بگذراند.

گوشه ای از حیاط درندشت قصر روی نیمکتی نشسته بودند و در مورد فلسفه افلاطون بحث میکردند.

هردو به قدری گرم صحبت بودند که متوجه ی گذر زمان نشدند... و حتی متوجه شخص سرخ پوشی نشدند که با دیدنشان با قدم های محکم سمتشان آمد!

دیدن آن دونفر که لبخندزنان غرق صحبت باهم بودند باعث شده بود که شاهزاده ی زیبای یونانی به شدت خشمگین شود!

بعد اینکه چندین ساعت کل قصر را برای پیدا کردن لیتوک زیر و رو کرده بود حالا با کمال تعجب و حیرت اورا درحالی می یافت که گرم بگو و بخند با یک برده بود!

مطمئنا نمیتوانست بیشتر از آن عصبانی شود!

-تو اینجا چیکار میکنی ؟

شیوون با دیدن شاهزاده سریع از جایش بلند شد و تعظیم کرد

-اعلاحضرت!

هیچول به او اعتنایی نکرد بعدا میتوانست سرفرصت اورا مجازات کند بنابراین توجه اش را به لیتوک داد

-نشنیدی؟... پرسیدم اینجا با این برده چیکار میکنی؟!

لیتوک میتوانست ببیند که چقدر هیچول خشمگین بود و قفسه ی سی‌نه اش بالا و پایین میرفت!

و لیتوک به خوبی از دلیلش آگاه بود!

هیچول حسادتش گل کرده بود!!!

ولی لیتوک تصمیم نداشت کوتاه بیاید! 

هیچول باید می فهمید که مالک او نیست!

بنابراین گفت- هیچ نمی فهمم شاهزاده... دلیل این عصبانیت شما چیه؟

هیچول صدایش را بالا برد

-یعنی میخوای میگی که نمیدونی ؟!...

به شیوون که سرش را پایین انداخته بود اشاره کرد

-... چند روزه حاضر نیستی حتی منو ببینی و اونوقت با یه برده ی ناچیز نشستی و غرق بگو و بخندی؟!

لیتوک هم بلند شد و ایستاد

-شیوون یه برده ی ناچیز نیست!... اون بیشتر از هرکسی تو این قصر از فلسفه و تاریخ حالیشه!... در ضمن من کار اشتباهی نکردم... هم نشینی یه برده با یه برده که جرم نیست!

هیچول با شنیدن این کلمات به سختی جلوی خودش را گرفت تا نخندد

لیتوک ادامه داد-... حالا اگه اجازه بدی میخوام به بقیه صحبت هامون ادامه بدیم.

هیچول گفت- نخیر همچین اجازه ای نداری!...

بازوی لیتوک را گرفت و گفت-... مگه نگفتی که تو یه برده هستی؟... پس من به برده م همچین اجازه ای نمیدم!... تو با من میای!

لیتوک گفت- نه من باهات هیچ جایی نمیام!

هیچول گفت- اگه میخوای دوست جدیدتو به خاطر رفتار امروزش مجازات و تنبیه ش نکنم دنبالم بیای!

لیتوک برگشت و به شیوون نگاه کرد که همچنان سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود.

معلوم بود که لیتوک نمیخواست شیوون به خاطر او صدمه ببیند.

هیچول با دیدن سکوت لیتوک پیروزمندانه لبخندی زد.

-با من بیا فرشته ی من!

و لیتوک را با خودش از آنجا برد.

لیتوک به دنیال او به اتاقش کشیده شد.

هیچول تنها زمانی رهایش کرد که وارد اتاق شدند و در را بست.

درحالیکه لبخند زیبایی به ل.ب داشت گفت- چقدر عالی که دوباره باهم تنها شدیم!

و سرش را برای گرفتن بو.سه ای به صورت لیتوک نزدیک کرد

اما لیتوک مانع اش شد.

-بهت گفته بودم که نزدیکم نشی بادت رفته؟

هیچول با زیرکی گفت- عجب!... تو همین چند دقیقه قبل گفتی که یه برده مثل شیوون هستی چطور میتونی از دستور اربابت سرپیچی کنی؟

لیتوک جوابی نداشت که بدهد.

هیچول از سکوت او استفاده کرد و جلو آمد و گردنش را بغل کرد.

همانطور که با شهو.ت به شانه ها و کتف لیتوک دست میکشید با لحنی هو.س آلودی گفت- چطوری میتونی بدن تو از من دریغ کنی؟... اونم وقتی که اینقدر تورو میخوام.

لیتوک با غیظ نگاهش کرد

- تو یه دیوونه ی هو.سبازی!

هیچول برگشت و بدون اینکه خم به ابرو بیاورد گفت

-اره منتها دیوونه ی هو.سبازی که تو ازش خوشت میاد!

و بی درنگ ل.ب هایش را روی ل.ب های لیتوک گذاشت و اورا عمیق  بو.سید... انگار که جانش بسته به مکیدن آن ل.ب های صورتی رنگ بود!

سرش را عقب کشید و با دلخوری گفت

-وقتی با اون برده دیدمت نمیتونی تصور کنی که چقدر عصبانی شدم!... دلم میخواست سرشو از تنش جدا کنم... گرچه میدونم این اتفاق تقصیر اون نیست...

چشمان برقی زدند و نیشخندی زد

-... شاید من باید بهت نشون بدم که تو فقط متعلق به منی نه کس دیگه ای!




نظرات 3 + ارسال نظر
نانا پنج‌شنبه 18 مرداد 1397 ساعت 11:50

سامی جون... باورت نمیشه وقتی وارد سایت میشم و میبینم یک قسمت دیگه از این فیک رو آپ کردی چقدر خوشحال میشم. حتی جیغ هم میزنم!!!
خیلی داره حساس میشه. شخصا منتظر لحظه ایی ام که لیتوک میفهمه عاشق شاهزاده یونانی شده! چ شود... .

سلام عزیزدلم
عزیزممممم الهییییی
منم موقع خوندن کامنت ها دقیقا همینقدر ذوق دارم
ممنون که دنبالش میکنی
لیتوک زودتر از اونچه که فکر میکنید قراره دل ببازه

Bahaar پنج‌شنبه 18 مرداد 1397 ساعت 00:11

سلام سامی جون
خوبی؟
اوه نه، لطفا به شیوونی صدمه نزن گناه داره ... تازه هنوز چشمش به جمال سفید برفیش روشن نشده، عاشقش نشده و براش اسب بازی درنیاورده و رَم نکرده
با فرشته م هم خوب باش و بعد ببین چه عاشق شیدایی میشه برات
جالب داره میشه ... فایتینگ

سلام عزیزدلم
عالی ام
شایدم روشن شده
ککککک
مچکر عزیزم

www.aycoservice.ir چهارشنبه 17 مرداد 1397 ساعت 22:30 http://www.aycoservice.ir

www.aycoservice.ir

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد