Angelenos and Narcissus 9




سلام جیگرا


داستان تازه داره شروع میشه


بفرمایید قسمت نهم


  قسمت نهم:



لیتوک با شگفتی پرسید- کجا میری؟

اما هیچول بدون اینکه جوابی به او بدهد در صندوق بزرگی که در اتاق بود را باز کرد و با بسته ای که با پارچه ای ابریشمی پوشانده شده بود سمت تخت برگشت.

هیچول لبخند به ل.ب بسته را سمت او گرفت

-بگیرش!

لیتوک با تعجب گفت- این چیه؟

هیچول با نیشی باز گفت- بازش کن تا بفهمی!

لیتوک با کنجکاوی پارچه را کنار زد و با دیدن کتابی که انتظارش را میکشید شگفتزده شد

-این ... این..‌

هیچول گفت- درست فهمیدی این لنگه ی همون کتابیه که سوزوندمش.

لیتوک گفت- اما چطوری پیداش کردی؟

هیچول با غرور سرش را بالا گرفت

-چطوریش چه اهمیتی داره؟... بهت گفتم بودم که لنگه شو برات پیدا میکنم!

لیتوک با خوشحالی لبخندی زد

-ازت ممنونم!

و ذوقزده به جلد پوستی کتاب دست کشید.

هیچول با دیدن این صحنه ل.ب هایش را جلو داد.

سرش را روی شانه ی لیتوک گذاشت و اوهم به کتاب خیره شد

آهی کشید و با حسرت گفت- آرزومه یه بار طوری بهم نگاه کنی که به کتاب های عزیزت نگاه میکنی!

لیتوک با شنیدن این حرف نتوانست جلوی خندیدنش را بگیرد.

این شاهزاده حتی به یک کتاب حسودی میکرد!

-اینقدر حسود نباش شاهزاده... این فقط یه کتابه!

هیچول با دلخوری گفت- ولی از من برات عزیزتره!... وقتی لنگه ی دیگه شو سوزوندم کلی سرم داد زدی!

لیتوک توضیح داد

-چون من اون موقع عصبانی بودم تازه رفتار توهم اصلا درست نبود... تو میدونستی که اون کتاب چقدر برام مهمه.

هیچول پرسید- الان چی؟... بهم بگو این کتاب واست مهم تره یا من؟

لیتوک برای جواب دادن مکثی کرد.

کتابی که در دست داشت واقعا ارزشمند بود ولی شاهزاده ی یونانی هم جذابیت های خاص خودش را داشت.

لیتوک بعد سک.سی که ساعتی داشتند دیگر احساس نمیکرد که از او متنفر است.

کاری که کرده بودند درست یا غلط به خواست و اراده ی هردویشان بود... لیتوک خودش راضی شده بود که باهم رابطه داشته باشند و از تک تک لحظات ش لذت برده بود.

یک دروغ محض بود اگر میگفت که از هیچول خوشش نمی آید.

هیچول با دیدن سکوت او گفت- من منتظرم... جوابمو بده!

لیتوک بلاخره دهان باز کرد

-این کتاب خیلی برام مهم و ارزشمنده چون از سالها قبل دنبال کتاب جامع ای میگشتم که همه چیز در مورد نجوم درش باشه... با این حال کتاب های خوب مثل زیادن و... اما تو...

سرش را بلند کرد و به چشمان هیچول نگریست

-... اما من تا به حال با هیچ کسی رابطه ای نداشتم...با هیچ کس.... مطمئنا تو و رابطه ای که با تو دارم برام خاص تره.

هیچول با شنیدن کلماتی که اصلا انتظار شنیدنش را نداشت شگفتزده شد

لیتوک لبخند محوی زد و به آرامی موهای نرم و مشکی اورا نوازش کرد

-... تو برام مهم تری!

هیچول- من... یعنی... من اصلا باورم نمیشه!... یعنی میتونیم باز هم...؟

لیتوک حرف اورا قطع کرد

-نه... ازت میخوام مدتی بهم وقت بدی تا روش فکر کنم و تصمیم بگیرم.

هیچول ناخواسته 

-فکر کنی؟!... به چی؟!... 

لیتوک گفت- به اینکه میتونم بازم به داشتن این رابطه ادامه بدم یا نه... اونطوری بهم نگاه نکن... خودتم میدونی که گاهی واقعا رفتارت زننده و غیرقابل تحمل میشه!... مثل رفتار امروزت با اون برده ی بیچاره... تو باید رفتارتو تغیبر بدی!

هیچول گفت- شیوون رو میگی؟... من هیچ وقت باهاش بد رفتاری نکردم... رفتار تو باعث شد که سرش داد بزنم.

لیتوک با تعجب گفت- صبر کن ببینم تو شیوون رو میشناسی؟!

لیتوک به کندذهنی خودش لعنت فرستاد... درست بود که هیچ اربابی اسم تک تک برده هایش به خاطر نداشت اما شیوون فرق میکرد!... هرچه باشد او زمانی پسر نزدیک ترین دوست فرمانروا بود!

هیچول شانه هایش را بالا انداخت

-آره... خب که چی؟

لیتوک گفت- شیوون میگفت که به پدرش تهمت زدند.

هیچول بی حوصله گفت- این مربوط به سال ها قبله و جرم پدرش هم ثابت شد.

لیتوک- ولی شیوون میگفت که این اتهام دروغی بوده!...اصلا چرا این دوستانی که باعث شدن شیوون زنده بمونه بهش کمک نمیکنن تا بی گناهی خودش و پدرشو ثابت کنه ؟!

هیچول پوزخندی زد

-تو با اینکه یه شاهزاده ای انگار از خیلی چیزا بی خبری!... متاسفانه زمانی برای بقیه مهم و ارزش ریسک کردن داری که پول و مقام داشته باشی وقتی اینارو نداشته باشی پشیزی برای دیگران نمی ارزی!

لیتوک صورت غمگین و ناراحت شیوون را موقع تعریف کردن سرگذشت ش را به خاطر آورد.

واقعا وحشتناک بود که پدر و مادر و همه چیز و حتی آزادی اش را فقط به خاطر حسادت یک عده از دست داده بود و حتی دوستان خانوادگی اش هم حاضر نبودند به او کمک کنند.

لیتوک متاسف بود که نمیتواند کاری برای او انجام دهد.

با احساس بو.سه های نرم و داغ هیچول روی شانه هایش از افکارش بیرون آمد.

هیچول با دیدن نگاه او نیشخندی زد

-حموم نمیکنی؟... حموم دونفره خیلی می چسبه!

و چشمک معناداری زد!

لیتوک اخم کوچکی کرد

-من همین الان گفتم که مدتی وقت میخوام!

هیچول خنده ای کرد

-هی من فقط گفتم حموم کنیم ... قرار نیست بهت تجا.وز کنم!

لیتوک با شنیدن این کلمات درمانده آهی کشید.

بعید میدانست بتواند آن شاهزاده ی هو.سناک را از خودش دورنگه دارد!



لیتوک بعد اینکه حمام ش تمام شد لنگی ابریشمی ای به دورش و وارد اتاق شد.

با کمال تعجب اتاق خالی بود و اثری از هیچول نبود.

لیتوک با اینکه کمی تعجب کرده بود زیاد به این موضوع اهمیت نداد و مشغول پوشیدن لباس هایش شد.

روی تخت راحت هیچول نشست که نگاهش متوجه ی کتابی شد که هنوز روی تخت افتاده بود.

با دیدنش لبخندی زد.

کتاب را برداشت و شروع به خواندن صفحات اولش کرد.

به قدری غرق کتاب و مطالبش شد که گذر زمان را به کلی از خاطر برد.

مدتی از غروب خورشید میگذشت که خدمتکاری بعد اینکه اجازه گرفت وارد اتاق شد

-عالیجناب... شاهزاده در سالن منتظر شما هستن تا با شما شام بخورند.

لیتوک گفت- باشه... الان میام.

خدمتکار را رد کرد و بعد اینکه کتاب را جای مطمئنی گذاشت از اتاق خارج شد.

در سالن قصر میزشاهانه و زیبایی آماده ی پذیرایی از او بود.

میزی بزرگ که مملو از غذاها و گوشت های کبابی مختلف از جمله گوشت گوساله و خوک و بره بود و همنیطور میوه هایی مثل انگور یاقوتی و سایر میوه های فصل روی میز به چشم میخورد... به علاوه شرا.بی اعلا که در جام های طلایی مخصوص سرو میشد.

هیچول که تا قبل آمدن او پشت میز نشسته بود بلند شد و درحالیکه لبخندی به لب داشت سمت پله ها آمد.

ردای سرخ رنگ و نازکی به تن داشت که تقریبا تمام بدنش را در مرض دید قرار داده بود و موهای بلند مشکی اش روی شانه هایش ریخته بود.

لیتوک با دیدن این صحنه ی دلفریب برا لحظاتی خشکش کرد و حس عجیبی را در قلبش احساس کرد و ضربان قلبش بالا رفت... انگار که کیوپید ( خدای عشق یونانی ) تیر طلایی عشق را سمت قلبش نشانه گرفته بود!

از پله ها پایین که آمد هیچول با روی گشاده دستش را گرفت و گفت- گفتم شام رو باهم بخوریم.

و لیتوک را کنار خودش نشاند و برای هردویشان شرا.ب ریخت.

جام لیتوک را ب او داد و جام خودش را به ل.ب برد.

درحالیکه لبخند زیبایی به ل.ب داشت گفت- به سلامتی فرشته ی زیبایی که کنارم نشسته!

و بدون اینکه نگاهش را از لیتوک بگیرد از جام ش نوشید.

لیتوک نمیدانست احساساتی که در آن لحظه داشت را توصیف کند.

شاهزاده ی یونانی خیلی زیبا و جذاب بود و با استفاده از کلمات و همینطور بدنش میدانست چگونه طرفش را شیفته ی خودش کند.

او به تمام معنا دلربا و دوستداشتنی بود طوری که لیتوک تعجب نمیکرد که می دید کم کم دارد شیفته اش میشود.

با احساسی چیزی خیس و نرم روی گونه اش از فکر بیرون آمد.

سرش را که بلند کرد با صورت زیبا و متبسم هیچول مواجه شد.

هیچول پرسید- تو نمی نوشی؟

-آه ... چ چرا.

و با وجود اینکه اغلب با شرا.ب میانه ی خوبی نداشت جرعه ای از آن را نوشید.

در حین هیچول بشقابی برداشت و برای لیتوک غذا کشید.



بعد اینکه تونیکش را از تنش بیرون آورد روی تخت راحت ش دراز کشید تا استراحت کند.

اما هنوز چشم برهم نگذاشته بود که در اتاق باز شد و هیچول نیمه بره.نه وارد شد‌

لیتوک شوکه روی تخت نشست و اورا تماشا کرد که به تخت بزرگ نزدیک شد و رویش خزید!

لیتوک متعجب پرسید- داری چیکار میکنی ؟

هیچول با نیش باز گفت- گفتم شاید دلت بخواد باهم بخوابیم!

لیتوک خواست دهان باز کند که هیچول ادامه داد-... قول میدم بهت دست نزنم!... مثل یه بچه گربه آروم کنارت دراز میکشم و میخوابم... فقط همین!

صورت هیچول در آن لحظه که این کلمات را به زبان می آورد به قدری خواستنی بود که لیتوک نتوانست مقاومت کند.

به علاوه اوهم چندان بی میل نبود که شب را در کنار بتی به آن زیبایی به صبح برساند.

بنابراین گفت- باشه فقط امیدوارم خروپف نکنی.

هیچول خنده ای کرد

-من هیچ وقت خروپف نمیکنم فرشته ی من!

هیچول همین که چشمانش را بست زودی خوابش برد.

لیتوک صورت آرام و غرق خواب اورا تماشا کرد که در خواب لبخندی به ل.ب داشت و بازوانش را محکم دورش حلقه کرده بود.

ظاهرا هیچول قولی که داده بود را فراموش کرده بود ولی لیتوک ازین بابت ناراضی نبود... حتی از این همه نزدیکی لذت هم میبرد.

لیتوک فکر کرد که لااقل باید با خودش صادق باشد.

او نمیتوانست نسبت به هیچول بی تفاوت باشد.

لیتوک زودتر از آنچه که فکر میکرد تصمیم ش را گرفته بود.

بو.سه ای به موهای خوشبوی هیچول زد و مدتی بعد اوهم در آغوش شاهزاده ی یونانی به خوابی راحت و عمیق فرو رفت...





آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:




کیوهیون جلو رفت و از پشت شانه های مردانه ی برده را بغل کرد

آهسته نجوا کرد

-اینقدر منو نادیده نگیر... وانمود نکن که دیگه برات مهم نیستم.



لیتوک شوکه پرسید- داری چیکار میکنی ؟

هیچول با نیشی باز گفت- گفتم شاید بد نباشه این بار کمی تنوع بدیم!










نظرات 3 + ارسال نظر
Bahaar یکشنبه 28 مرداد 1397 ساعت 04:07

یه کمی تنوع، آره؟...
خدا به دادت برسه فرشته ی معصومم
وای سامی جون ... کیوهبونم
میخوای چه بلایی سر قلب سفید برفی من بیاری؟... نذار دلش بشکنه
تک شاخش رو بهش بده

ره
واقعا
این وسط یه بدبخ دیگه قلبش شکسته ست
کیو باز وضع ش خیلی خوبه
باچه

tara شنبه 27 مرداد 1397 ساعت 01:58

ینی فقط تنوع های هیچول ،،،، تیکی اگه بدونه چه چیزی انتظارشو میکشه؟!!

هیچی ... به فنا میره

نانا چهارشنبه 24 مرداد 1397 ساعت 22:30

بازم تنوع؟!^^
تنوع دادن های هیچول دردسرسازه^^
مشتاقم برای قسمت بعد....

ممنون که اینقدز خوب شناختیش
قربونت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد