Red in white 2



سلام جیگرا


بفرمایید قسمت دوم



 

 

قسمت دوم:



-تو آسمون دنبالت میگشتم چه خوش شانس بودم که روی زمین پیدات کردم!

هیچول کتاب هایش را محکم در بغلش گرفت و وحشتزده قدمی به عقب برداشت.

گیر افتاده بود!

در آن نقطه از دانشگاه کسی نبود تا از او کمک بخواهد!

با این حال زمانی نداشت تا صرف سرزنش کردن خودش کند.

با صدای لرزانی گفت- م من پولی ندارم که بهتون بدم!... لطفا بزارید برم!

کیبوم گفت- دروغگوی کوچولو!... بهتره خودت مثل بچه ی آدم اخ کنی بیاد وگرنه...

با سر به دوستانش اشاره کرد که مانند گرگ های گرسنه به هیچول خیره می نگریستند و منتظر اشاره ای از طرف سرکرده یشان بودند تا استخوان های اورا به راحتی خورد کنند!

هیچول آب دهانش را قورت داد

-من دروغ نمیگم... حقوق این ماه م صرف کرایه عقب افتاده ی خونه م شد... چیزی برام نمونده تا به شماها بدم.

کیبوم- که اینطور...

درحالیکه نگاه خبیث ش روی هیچول قفل شده بود به او نزدیک شد.

-پس پولی نداری که به ما بدی!... اوه پسرک بیچاره!... اگه پول نداری پس مجبوری به جاش کتک بخوری!

هیچول وحشتزده التماس کرد

-نه خواهش میکنم!

میدانست که بدنش ضعیف ش زیر ضربات مشت و لگد آنها طاقت نخواهد آورد.

کیبوم نیشخندی زد

-متاسفم... من قبلا بهت هشدار داده بودم!...

با بدجنسی افزود

-باید قبل از کرایه خونه ت سهم مارو میذاشتی کنار!

رو به زیردستانش گفت- طوری بزنیدش که یادش بمونه که سهم ما از هر چیز دیگه ای مهم تره!

هنوز این کلمات از دهان کیبوم بیرون نیامده بود که هیچول خودش را در حلقه ی محاصره ی آنها یافت.

میدانست که التماس ها و گریه هایش فایده ای نخواهد داشت.

آنها بی رحم از آنی بودند که به درد کشیدنش اهمیتی بدهند.

با مشت اولی که به صورتش خورد روی زمین پرت شد و کیف و کتاب هایش نیز پخش زمین شدند.

از درد نالید و مایع گرمی را روی ل.بانش احساس کرد.

درحالیکه از ترس می لرزید خودش را روی زمین جمع کرد و منتظر ماند تا سیل مشت و لگدهای آنها بر سر و بدنش ببارد. 

اما ناگهان صدایی گفت- صبر کنید!... نزنیدش!

و باعث شد تا کیبوم و نوچه هایش دست نگه دارند.

هیچول هم سرش را بلند کرد و با دیدن بدن کوچک ریووک جاخورد!

با شگفتی زمزمه کرد

-ریووک؟!

ریووک به شدت نفس نفس میزد و صورت کوچکش کاملا سرخ شده بود.

کیبوم یک ابرویش را بالا انداخت

-تو دیگه کی هستی جوجه؟

ریووک بدون اینکه جواب اورا بدهد کیف پولش را درآورد و جلوی کیبوم انداخت

-بگیرش!

کیبوم متعجب پرسید- چی؟!

ریووک نگاه پر از خشم و نفرتش را به او دوخت و با جسارت تمام گفت- مگه پول نمیخواستی؟!... پس برش دار و بزار اون بره!

کیبوم که تازه متوجه قضیه شده بود برگشت و به هیچول که شوکه شده بود پوزخند معناداری زد.

-ظاهرا اونقدرا که به نظر میرسه بدبخت و بیچاره نیستی!

خم شد و کیف را از روی زمین برداشت تا نگاهی به داخلش بیندازد.

ریووک هم از فرصت استفاده کرد و سمت هیچول رفت و کنارش روی زمین نشست.

با نگرانی صورت اورا معاینه کرد و با دیدن اشکی که در چشمان هیچول حلقه زده بود قلبش شکست.

با صدای لرزانی گفت- هیونگ

کیبوم بعد از بازرسی کیف رو به نوچه هاش گفت- ولشون کنید!... هی تو کوچولو!

ریووک با نفرت نگاهش کرد

کیبوم پوزخندزنان گفت- از کارت خوشم اومد!... بچه ی عاقلی هستی!... خوب تونستی نجاتش بدی!...

سپس رو به دوستانش گفت- بریم... اینجا دیگه کاری نداریم.

و همراه زیردستانش آنجا را ترک کرد.

بعپ رفتن آنها هیچول گفت- نباید اینکارو میکردی ووکی...

ریووک حرفش را قطع کرد

-باید می ایستادم و تماشا میکردم که اون وحشی ها چطوری تیکه و پاره ت میکنن ؟!... اون فقط یکمی پول بود.

هیچول سپاسگذارانه نگاهش کرد

-ممنونم ووکی.

و با وجود تمام تلاشش قطره ی اشکی روی گونه اش چکید.

ریووک گفت- بیا بریم.... از دماغ ت داره خون میاد.

هیچول سری تکان داد و به کمک ریووک از روی زمین بلند شد.

با وجود اینکه از این همه ضعیف بودنش متنفر بود اما این موضوع که هنوز کسی وجود داشت که با او اهمیت میداد و نگرانش میشد حس خیلی خوبی به او میداد.

به سرویس بهداشتی رفتند و ریووک به او کمک کرد تا خون صورتش را بشورد.

ریووک وقتی دید خونریزی بینی او بند آمده نفس راحتی کشید و با حوله ی کوچکی شروع به خشک کردن صورتش کرد.

هیچول هرکاری کرد نتوانست جلوی سرخ شدنش را بگیرد.

ریووک به عنوان یک دوست همیشه بیش از اندازه هوای اورا داشت و مراقبش بود.

طوری که به نظر میرسید در زندگی قبلی اش مادر او بوده باشد!

با کمرویی گفت- ازت ممنونم.

ریووک لبخندی زد

-گفتم که اون پول چیزی نبود‌.

هیچوب گفت- منظورم این نبود... 

دست های کوچک ریووک را در دست هایش گرفت و با محبت نگاه ش کرد

-... از اینکه کنارمی... از اینکه مراقبمی.

گونه های کوچک ریووک با شنیدن این کلمات سرخ شد

-ما دوستیم... تو مثل هیونگ نداشته م می مونی... من دوستت دارم و باید مواظبت باشم.

هیچول با شنیدن این کلمات صادقانه و مملو از محبت احساس کرد که چشمانش میسوزد... با این وجود با سرسختی تمام اشک هایش را عقب زد.

-ممنون که دوستمی.

ریووک لبخند قشنگی به پهنای صورتش زد

-منم ممنونم که دوستم هستی.



بعد از یک روز کاری سخت و طولانی به خانه برگشت.

مشتری های آن روز رستوران کوچکی که در آن کار میکرد حتی از همیشه بیشتر بودند.

هیچول تمام مدت درحال ظرف شستن و گرفتن سفارش از مشتری ها بود و برای صاحب رستوران اهمیتی نداشت که چقدر به او سخت میگذرد‌.

تنها چیزی که برای او مهم بود این بود که با حداقل نیروی کاری امورات رستوران را بچرخاند تا سود بیشتری برایش بماند.

و اگر یکی از کارکنانش  از وضع موجود شکایتی میکردند او به راحتی میتوانست شخص دیگری را جایگزین ش کند!

هیچول این را میدانست و به همین دلیل گله و شکایتی نمیکرد و با بردباری تمام کارهایی که به او محول میشد را انجام میداد.

فردا آخر هفته بود و او کلاس نداشت. 

میتوانست تا عصر و تا شروع شیفت کاری اش استراحت کند و یا به کارهایی که دوست داشت بپردازد.

بعد صرف شام سبکی به اتاق خوابش رفت.

اتاق بسیار کوچک بود طوری که به زحمت در آن تخت و میز تحریرش جا شده بود.

در گوشه ای از اتاق تابلوی نیمه کاره ای به چشم میخورد که نقاشش روزها بود که فرصت پیدا نکرد روی آن کار کند.

آن تصویر نیمه تمام پسر زیبایی بود که با نگاه سردش به گوشه ای از اتاق خیره شده بود.

هیچول جلو رفت و مقابل آن ایستاد.

با دستش صورت پسرک داخل تابلو را ل.مس کرد.

-لیتوک... 

برجستگی گونه ی ناتمام اورا نوازش کرد 

-... خیلی وقته که نتونستم روی این کار کنم... ولی فردا کمی وقت دارم تا بلاخره بتونم تصویر تو کامل کنم.

طراحی و نقاشی تنها تفریح ش و همینطور تنها کاری بود که از انجام دادنش لذت میبرد.

از وقتی که لیتوک را ملاقات کرده بود اتاقش پر شده بود از طراحی های کوچک و بزرگ از او.

ولی این یکی با تمام آنها فرق داشت.

هیچول در کشیدنش تمام مهارت و دقت ش به کار برده بود تا کوچکترین جزئیات صورت دوستداشتنی فرشته را به تصویر بکشد.

از گونه های برجسته و چشمان درشت و آرامش گرفته تا چال محبوب گوشه ی ل.بش.

هیچول تصمیم داشت بعد اتمام آن را به طور ناشناس به لیتوک هدیه دهد.

و هربار با تصور دیدن واکنش لیتوک موقع دیدن آن ضربان قلبش تند میشد.

زمزمه کرد

-این نقاشی باید کاملا زیبا و خاص از آب دربیاد... درست مثل صاحبش.



-هیچول! ... بیا اینجا پسر!... زودی اینجارو تمیزش کن!

-بله آقا!

و شروع به تمیز کردن میزی کرد که لحظاتی قبل به وسیله ی زن و شوهر کثیف شده بود.

پشت میز کناری چند دختر جوان نشسته بودند و گرم گفتگو باهم بودند.

و هیچول ناخواسته حین تمیز کردن میز به حرف های آنها گوش سپرد. 

دختری که موهای کاراملی اش را خرگوشی بسته بو و صدای تیزی داشت رو به دوستانش گفت- فردا ولنتاینه!... ولی من هنوز نمیدونم برای اوپام چه نوع شکلاتی بخرم!

دختردوم که ل‌ب های سرخی داشت پشت چشمی نازک کرد

-شما دونفر الان چندین ماهه که باهم دارید میرید سرقرار... حتما تا الان باید از سلیقه ش باخبر شده باشی!

-اما اون خیلی سرد و کم حرفه!... من هنوز خیلی چیزا رو در موردش نمیدونم.

در این لحظه دختر سوم که موهای بلند و صورت آرامی داشت

-به نظر من براش شکلات خونگی درست کن... من خودمم میخوام همین کارو کنم... شک نکن که هرپسری ازین شکلات خوشش میاد.

-اونی ولی من که مثل تو بلد نیستم درست کنم.

و ل.ب های رژ زده اش را جلو داد.

-غصه نخور من برای توهم درست میکنم.

-اوه ممنونم اونی!... تو بهترینی!

هیچول با شنیدن این ها قلبش به درد آمد.

و آرزو کرد که ایکاش اوهم میتوانست به کسی که عاشقش بود شکلات هدیه دهد.

اما این کاملا محال و غیر ممکن بود.

با صدای رئیس ش از افکار ناراحت کننده اش بیرون آمد و رفت تا ظرف های مشتری ها را بشورد.



مدت زیادی بود که در گوشه ای از محوطه ی دانشگاه منتظر کسی ایستاده بود.

کیفش را روی شانه اش جا به جا کرد و برای چندمین بار بسته ی شکلاتی که به دست داشت را چک کرد.

او نه در درست کردن شکلات های خانگی مهارت داشت و نه پول کافی برای خریدن شکلات های گرانقیمتی که در ویترین جذاب مغازه ها خودنمایی میکردند.

شکلاتی که او خریده بود کاملا معمولی بود و هیچول به خاطر قلبی شکل بودن شان انتخاب کرده بود.

میدانست کاری که تصمیم به انجام ش گرفته حماقت و دیوانگی است اما نمیتوانست جلوی قلب عاشق و بی قرارش را بگیرد.

هیچول میخواست در این روز مثل بقیه به کسی که دوستش داشت شکلات هدیه بدهد حتی اگر این کارش باعث میشد در آخر تحقیر و مورد تمسخر قرار بگیرد.

بعذ گذشت مدتی بلاخره آن سه نفر را دید که شانه به شانه ی یکدیگر حرکت میکردند و صورت های زیبایشان مثل همیشه سرد وبی احساس به نظر میرسید.

مثل همیشه با دیدن فرشته ی سفیدپوشش نفس هایش به شماره افتاد.

تمام شجاعت ش رو به کار برد و تمام نیرویش را در پاهایش جمع کرد و به آنها نزدیک شد...









نظرات 2 + ارسال نظر
Mary cho شنبه 10 آذر 1397 ساعت 23:24

واییی چرا این جا تموم شد
خیلیییی قشنگه مثل همیشه

قربونت خوشحالم دوستش داشتی

نانا شنبه 10 آذر 1397 ساعت 00:30

خب چرا همیشه جای حساس تموم میشه

واقعا چرا؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد