Red in white 16



سلام جیگرا



این قسمت به جواب یه سری از سوالاتتون میرسید


انگار قراره زودتر از اونچه که تصور داشتم تموم شه



واسه خوندنش تشریف ببرید ادامه



 

 

قسمت شانزدهم:



صبح با احساس گرمای لذت بخش نور خورشید که از پنجره به داخل می تابید بیدار شد.

چشمانش را باز کرد و در اطراف اتاقش چشم چرخاند.

وقتی نگاهش به پنجره ی باز اتاق افتاد تعجب کرد.

او هیچ گاه پنجره ی اتاقش را باز نمیگذاشت.

در این لحظه تصویری از لیتوک در ذهنش جان گرفت که پشت پنجره ایستاده و غرق تماشایش بود.

با به خاطر آوردن رویای دیشب سراسیمه سمت پنجره دوید و تمام بالکن را به امید یافتن نشانی از لیتوک گشت اما چیزی نیافت.

لیتوک آنجا نبود و هیچ ردی هم که نشان بدهد او دیشب آنجا بوده وجود نداشت.

دستش را روی قلبش گذاشت و روی زمین سرد روی زانوهایش نشست.

اما همه چیز خیلی واقعی بود.

او مطمئن بود چیزی که دیشب دیده رویا نبوده.

او واقعا لیتوک را ملاقات کرده بود و حتی پنجره را برایش باز کرده بود و از او خواسته بود که داخل بیاید.

اما هرچه فکر میکرد چیز بیشتری به خاطر نمیاورد.

آخرین چیزی که در خاطرش مانده بود این بود که پنجره را برای لیتوک باز کرده بود...



تا یک ساعت دیگر کلاس داشت و برای نگران نشدن ریووک مجبور بود که سر کلاس هایش برود و لازم بود که ظاهر آبرومندانه ای داشته باشد.

تصمیم گرفت دوشی بگیرد.

قطرات گرم و آرامش بخش آب باعث شدند که کمی افکارش آرام شوند.

موهای مشکی و بلندش را با دقت شست و از جلوی صورتش کنار زد.

با احساس سوزشی در گردنش ل.بش را گاز گرفت.

از وقتی که بیدار شده بود سمت چپ گردنش بدجور جِز جِز میکرد.

بخاری که روی آینه نشسته بود را با کف دستش پاک کرد و گردنش را در آینه معاینه کرد.

دو زخم خیلی کوچک آنجا بود.

دو زخم دایره ای شکل که با فاصله ی کم ، کنارهم بودند.

آن زخم ها به قدری کوچک بودند که برای دیدن شان نیاز به دقت زیادی بود اما برخلاف ظاهرشان سوزش بدی داشتند.

با انگشتانش ل.مس شان کرد.

حتما دیشب که پنجره ی اتاقش باز مانده بود پشه ها وارد اتاق ش شده بودند.

زیاد بدان اهمیت نداد و زودتر حمام ش را تمام کرد.

تا جایی که میتوانست به ظاهرش رسید تا مرتب باشد طوری که ریووک دیگر بهانه ای برای ناراحتی نداشته باشد.

حتی بعد روزها صبحانه ی مختصری نیز خورد.

اما با این حال عجیب بود که احساس ضعف میکرد و حتی کمی سرش هم گیج میرفت.

این را به حساب روزهای سختی که گذرانده بود گذاشت و با تاکسی به دانشگاه رفت.



طبق انتظاری که داشت ظاهر مرتب ش باعث خوشحالی ریووک شد.

هیچول میتوانست از چشمان درخشان و لبخند صمیمی ترین دوستت بفهمد که چقدر از ظاهرش راضی است و همین موضوع هم خیالش راحت و هم قلبش را به درد می آورد.

خودش را سرزنش کرد.

او ناخواسته  باعث شده بود تا تنها کسی که برایش مانده بود غصه دار و اذیت شود.

هرچند برایش سخت بود اما به خودش قول داد که حداقل زمانی که با ریووک بود کمتر درد و غمش را نشان دهد.

ریووک داشت با آب و تاب از مرکز خریدی که به تازگی باز شده بود حرف میزد و اینکه آنجا از هر برند معروفی جنس داشت.

هیچول به خوبی میدانست که ریووک میخواهد حواس اورا از لیتوک پرت کند اما هرکاری میکرد نمیتوانست حواسش را به ریووک دهد.

او نمیخواست ولی همچنان به رویای دیشب ش فکر میکرد.

وقتی انگشت ریووک گردنش را ل.مس کرد از افکارش بیرون آمد و با تعجب به ریووک نگریست

ریووک پرسید

-این زخم چیه هیونگ؟

-آه اینو میگی؟...

دستش را روی گردنش کشید و گفت-... چیز مهمی نیست... دیشب پنجره اتاقم باز مونده و پشه نیشم زده... یکم میسوزه ولی چیزی نیست.

ریووک با دقت به صورتش خیره شد

-به نظرم امروز خیلی رنگ پریده و خسته میای... 

-نه من خوبم.

-شاید بهتر باشه پیش یه دکتر بری.

-اما امروز نمیتونم ووک... باید کتابخونه برم و چندتا کتاب امانت بگیرم.

هیچول بهانه می آورد.

در واقع درس و دانشگاه دیگر کوچکترین اهمیتی برایش نداشتند.

او فقط میخواست از دکتر رفتن طفره برود.

با این وجود ریووک کسی نبود که به این راحتی دست از سرش بردارد.

-باشه... پس میتونیم فردا بریم دکتر... 

انگشتش را با حالت تهدید آمیز مقابل صورت هیچول گرفت 

-... اگه فردا هم بهونه ای بیاری و با من مطب نیای ... قسم میخورم دیگه هیچ وقت باهات حرف نزنم و دوستی مون برای همیشه تمومه!

هیچول انتظار این یکی را دیگر نداشت

-اما ووک...

-اما نداره هیونگ!... تو با من میای دکتر و یا اینکه قید دوستی با منو میزنی!

هیچول جوشش دوباره اشک را میتوانست در چشمان پاک و زیبای ریووک ببیند.

او نمیخواست به ریووک صدمه بزند.

دوباره نه!

تسلیم شد

-باشه ووک... من فردا باهات میام مطب.

ریووک با خوشحالی گفت

-گومائو هیونگ!

و قبل اینکه هیچول بتواند مانع شود اورا بغل کرد و گونه اش را بو.سید.



به خانه که رسید پیامی از گونهی برایش رسید.

گونهی برایش یک پیام با کلی ایموجی قلب و بو.سه فرستاده بود:


" دلم برای بیبی زیبام تنگ شده!

کی دوباره افتخار اینو پیدا میکنم که دوباره روی صورت زیبای تو کار کنم؟ "


هیچول با خواندن این پیام ناخواسته لبخندی زد.

اینکه که هنوز کسانی را داشت که بدون چشم داشتی به او اهمیت میدادن باعث میشد حس خوبی داشته باشد هرچند قلبش پر از درد و غم بود. 

برایش پیام داد


" همین که بتونم برمیگردم "



هیچول نمیخواست چیزی که چشمانش می دید را باور کند!

نمیخواست باور کند که شخص سفیدپوشی که پشت پنجره ایستاده لیتوک اوست!

چگونه میتوانست باور کند؟

این دیگر واقعا برایش زیاد بود.

اینکه هرشب رویای اینقدر واقعی از شخصی ببیند که از دستش داده بود!

در مقابل چشمان حیرتزده است لیتوک اینبار پشت پنجره منتظر نماند!

بلکه به آسانی آب خوردن پنجره ای که از داخل بسته شده بود را باز کرد و قدم به داخل اتاق گذاشت!

هیچول احساس کرد که دارد از حال میرود.

شبح لیتوک داشت آرام آرام سمتش قدم برمیداشت و هرلحظه به او نزدیک تر میشد.

هیچول با گریه گفت

-نه... تو واقعی نیستی!... خواهش میکنم جلوتر نیا !... همونجا بمون!

لیتوک آهسته زمزمه کرد

-اما این تو بودی که منو داخل خونه ت دعوت کردی!... یادت نیست؟

لیتوک خیلی آرام این کلمات را به زبان آورد اما گوش های هیچول به خوبی آن را شنیدند.


لحظات بعد لیتوک مقابلش بود و سپس درد آشنایی در گردنش پیچید...



با احساس ضعف شدیدی از خواب شد.

حالش افتضاح بود!

حس این را که انگار تمام بدنش را در هاونگی سنگی کوبیده اند!

حتی بلند شدنش از تخت به سختی ممکن بود.

با هر زحمتی بود خودش را به سرویس بهداشتی رساند و از دیدن ظاهرش ماتش برد!

رنگ صورتش مثل گچ شده بود و ل.ب هایش کاملا سفید شده بودند.

با خودش گفت: چه بلایی سرم اومده؟!

سرش به شدت گیج میرفت و حتی نمیتوانست روی پاهایش بایستد!

فهمید که آن روز قادر نیست که جایی برود.

از دیوار کمک گرفت و خودش به سختی به تخت ش رساند و رویش دراز کشید.

شاید اگر امروز را خانه می ماند و استراحت میکرد حالش بهتر میشد.

به قدری احساس خستگی میکرد که خیلی زود دوباره خوابش برد.

نمیدانست چند ساعت خوابیده بود که با صدای زنگ از خواب شد.

شک نداشت که او ریووک است‌

احتمالا آمده بود تا طبق قرار دیروزشان اورا به مطب دکتری که تعریفش را میکرد ببرد.

هیچول توانی نداشت تا از تخت خواب بیرون برود و در را باز کند بنابراین منتظر ماند تا ریووک از کلیدی که به همراه داشت استفاده کند.

همینطور هم شد.

دقایقی بعد صداهای قدم های سراسیمه ی ریووک را روی پله ها شنید و سپس خودش در چارچوپ در نمایان شد.

با دیدن او که با حال زاری روی تخت افتاده بود و قادر به حرکت کردن نبود برای لحظاتی همان جا در چارچوب در خشکش زد.

-هیونگ...

سمت تخت دوید

-هیونگ... چت شده؟!

و با دلواپسی پیشانی اش و گونه هایش را ل‌.مس کرد

-چقدر بدنت سرده!... رنگ و روت بدجور پریده!... اوه خدای من چه بلایی سرت اومده؟

هیچول به زحمت گفت- من... خوبم.

ریووک تقریبا جیغ زد

-نه خوب نیستی!... اصلا خوب نیستی!... همین جا بمون و استراحت کن من میرم و زودی با دکتر میام!

هیچول آهسته سری تکان داد و چشمانش را بست.

دفعه ی بعد زمانی چشمانش را باز کرد که دکتر بالای سرش بود و سخت مشغول معاینه اش بود.

ضعف و بی حالی شدید اجازه نمیداد تا متوجه ی تمام کلماتی شود که بین دکتر و ریووک درحال رد و بدل شدن بود.

تمام سلول های بدنش انرژی خود را از دست داده بودند و از او فقط یک چیز میخواستند.. اینکه چشمانش ببندد و بخوابد.

دکتر که گیج شده بود گفت- هیچ نمی فهمم.

ریووک با نگرانی پرسید- اون چش شده دکتر؟

-دچار کم خونی شدید شده!... احساس ضعف و بی حالی شم به همین دلیله... دوستت خیلی وقته که کم خونی داره؟

ریووک با حیرت سرش را به دو طرف تکان داد

-نه تا جایی که یادمه هیچول هیچ وقت کم خونی نداشت!

دکتر متفکرانه گفت

-این دفعه ی اولیه که با بیماری برمیخورم که ناگهانی سطح گلبول های قرمزش  اینقدر پایین اومده!

 -حالا باید براش چیکار کنیم؟

-براش یه مقدار دارو نوشتم... همین طور آهن و مولتی ویتامین... به غذای مقوی و استراحت کافی هم نیاز داره ...و همینطور مراقبت.

ریووک گفت- من ازش مراقبت میکنم!...

نگاه خیسش را به هیچول که نیمه بیهوش بود دوخت

-... هرکاری بگید میکنم تا حالش خوب شه.

دکتر لبخندی زد

-شما واقعا دوست خوبی هستید... مطمئن باشید که اگه به چیزایی که گفتم عمل کنید حال دوست تون خوب میشه.

ریووک از او تشکر کرد

-ممنونم آقای دکتر... خیلی خیلی ممنونم.



ریووک تمام روز را کنار هیونگش ماند و از او مراقبت کرد.

برایش سوپ جوجه ی مقوی و خوشمزه پخت و داروهایش را برایش خرید.

هرزمان که چشمان خسته ی هیچول باز میشد ریووک را کنارش پیدا میکرد که لبخندزنان بالای سرش بود و به او دلگرمی میداد که حالش خوب خواهد شد.

هیچول انرژی ای نداشت که با زبان از او تشکر کند پس در دل این کار را کرد.

" ازت ممنونم ووک... ممنونم که کنارمی... "



شب تقریبا از نیمه گذشت بود که هیچول با صدای کشیده شدن شی تیزی به پنجره ی اتاقش چشماش را باز کرد.

اتاق در تاریکی کامل فرو رفته بود اما در نور کم ماه که به داخل اتاق می تابید میتوانست بدن کوچک ریووک را تشخیص دهد که روی صندلی کنار تخت به خواب عمیقی فرو رفته بود.

حدس زد که به خاطر مراقبت های آن روزش حسابی خسته شده است.

با شنیدن صدایی که از سمت پنجره می آمد سرش را آن طرف چرخاند و از میان چشمان نیمه بازش توانست شبح سفیدپوشی را ببیند که مثل هرشب پشت پنجره ایستاده بود.

لیتوک آنشب نیز به سراغش آمده بود درحالیکه برعکس شب های گذشته نگاهش برق خاصی داشت...







نظرات 2 + ارسال نظر
Maria سه‌شنبه 7 اسفند 1397 ساعت 01:33

هه هه وای .ایول بابا لیتوک کم کم میکشش که.معلوم نیست چه خوابی برای چولی دیده

میخواد چولا رو بکشه تا خون اشام شه و بتونه ببرتش پیش خودش

نانا دوشنبه 6 اسفند 1397 ساعت 00:34

لعنت بهت پارک جونگسو. میخوای همه ی خونش رو بمکی؟؟؟ اینطوری میخوای به کشتنش بدی؟!
سیندرلامون ضعف کرد خب....
قسمت 17 فایتینگ

دقیقا میخواد همین کارو بکنه
هیییی لیتوکم چاره ی دیگه ای نداره اخه
فداو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد