Loveless 34



های لاوا


  

قسمت سی و چهارم:



به فرشته ای که کنارش به خواب آرامی فرو رفته بود نگریست و بعد از محکم تر کردن حلقه ی بازوان ش به دور او سرش را روی سی.نه اش گذاشت.

هنوز باور نداشت چیزی که ساعت ها قبل اتفاق افتاده بود واقعی باشد.

آن لحظات زیبا بیش از اندازه رویایی بودند‌‌.

حتی اگر تا آن شب شک داشت الان مطمئن بود که لیتوک فرشته ای ست که وارد زندگی اش شده تا زندگی اش تغییر دهد.

چیزی که دیشب تجربه کرده بود علاوه بر آن لذتی که نمیتوانست توصیفش کند باعث شده بود که بلاخره عشق واقعی را تجربه کند.

هیچول که محبت و گرمای عشق را در آنشب با تمام وجود احساس کرده بود گونه ی فرشته ی خفته را نوازش کرد تا مطمئن شود این گرما و احساس امنیت یک رویا نیست و واقعیت دارد.

درحالیکه بین بدن های بره.نه یشان فاصله ای وجود نداشت رویشان را بست و چشمانش را بست تا او نیز زیباترین شب زندگی اش را کنار محبوب مهربانش به صبح برساند.



صبح چشمانش را که باز کرد با زیباترین صورت دنیا مواجه شد که به رویش خم شده و به او لبخند میزد.

او نیز لبخندی زد و تلاش کرد تا از جایش بلند شود که با دردی که در پشتش پیچید ناله ای کرد.

لبخند هیچول به سرعت از روی ل.بانش پاک شد و با نگرانی پرسید- حالت خوبه؟

لیتوک همانطور که دوباره دراز میکشید گفت- من خوبم.

هیچول که هنوز خیالش راحت نشده بود با کمرویی پرسید- دیشب که زیاد اذی... 

لیتوک سرش را به دو طرف تکان داد و لبخندی زد

-دیشب فوق العاده ترین شب زندگیم بود... 

دست هیچول را بین دو دستش گرفت و بدون اینکه نگاهش را از او بگیرد گفت

-... من الان خوشبخت ترین مرد دنیام!... ممنون که اجازه دادی دوستت داشته باشم.

هیچول با شنیدن کلمات پر از محبت لبتوک احساس کرد که چشمانش از شدت شوق ترمیشود.

بدون اینکه کلمه ای بگوید خم شد تا بار دیگر ل‌بان فرشته را ببو‌سد که در کلبه باز شد!

-رئیس ... ته مین داره...

دونگهه با دیدن لیتوک و هیچول که هردو بره‌نه بودند و تنها پایین تنه یشان با روانداز بسته شده بود شوکه شد و با هردو دست دهانش را گرفت.

لیتوک و هیچول هم به همان اندازه شوکه شده بودند ولی این هیچول بود که زودتر واکنش نشان داد.

درحالیکه سعی داشت با رو انداز بالای تنه ی لیتوک را بپوشاند دونگهه را سرزنش کرد

-تو بچه ی بی نزاکت... موندم کی میخوای یاد بگیری که قبل وارد شدن به جایی در بزنی؟

دونگهه من من کنان گفت- ته مین گفت که بیام بهت بگم اون و افرادش اماده ان که از دژ خارج بظن.... من از کجا باید میدونستم که‌ تو و لیتوک...

به اینجا که رسید گونه هایش رنگ گرفت و ساکت شد.

هیچول گفت- بسیار خب... حرف تو زدی حالا میتونی بری... منم چند دقیقه ی دیگه میام.

دونگهه سرش را تکان داد اما قبل رفتن برگشت و یک بار دیگر به آن دونفر نگاهی انداخت تا مطمئن شود اشتباه نمیکند.

درحالیکه هنوز شگفتزده بود با  خودش گفت

" از همون اول میدونستم ! "

بعد رفتن او هیچول غر زد

-عالی شد... دونگهه که بفهمه یعنی کل دهکده فهمیدن!

لیتوک گفت- بلاخره که باید همه بفهمند... اشکالش چیه؟

هیچول کمی دلخوری را در لحن لیتوک احساس کرد با این حال بدون کلمه ای از جایش بلند شد و شروع به پوشیدن لباس هایش کرد.

اما قبل رفتن با عجله بو.سه ای روی گونه ی لیتوک کاشت.

بو.سه ای که دلخوری چند لحظه ی قبل اورا کاملا از بین برد و لبخند را به لبان او برگرداند.

-من دارم میرم اما تو استراحت کن.

لیتوک سرش را تکان داد اما مدتی بعد از رفتن هیچول او نیز از کلبه بیرون آمد...با اینکه هیچول به او سپرده بود که انجا بماند و استراحت کند اما نمیتوانست انجا بماند...کسی بود که باید از او تشکر میکرد.

مقابل مجسمه ی ساکت ارتمیس که رسید زانو زد و دستهایش را در هم قالب کرد.

-ممنونم الهه ی من... 

لبخندی زد و به صورت سنگی و ترک خورده ی الهه نگریست

...برای همه چیز ممنونم...باید از اول میدونستم که تو هیچ وقت کاری رو به ضرر من انجام نمیدی...ازت میخوام بازم مراقبم باشی.

از روی زمین بلند شد و تعظیمی کرد. 

یکدفعه نگاهش به انگشتری در دستش افتاد...انگشتر ازدواجش...انگشتری که شیوون به او داده بود.

همیشه وقتی به این انگشتر نگاه میکرد حس خوبی تمام وجودش را فرامیگرفت...روز و شبی نبود که به ان نگاه نکند...حتی وقتی از شیوون دور بود وقتی به ان نگاه میکرد حس میکرد که شیوون پیشش است اما الان هیچ کدام از این احساسات را نسبت به ان انگشتر نداشت... ان انگشتر الان برایش مثل یک شی معمولی بود...حتی به دلیلی میخواست ان را از جلوی چشمانش دور کند چون نمیخواست به خودش یاداوری کند که قبال با کس دیگری ازدواج کرده است در کنار این درست نبود وقتی که با هیچول بود انگشتر عشق سابقش را نگه دارد.

با این افکار انگشتر را از انگشتش بیرون اورد و خواست ان را جایی دور پرتاب کند که کسی صدایش زد 

-لیتوک!

لیتوک سریع برگشت و با دیدن دونگهه لبخند زد

-دونگهه...تو اینجا چیکار میکنی؟

دونگهه نزدیکش امد گفت- میخولستم یه چیزی رو از زبون خودتون بشنوم

لیتوک-اوهوم...البته.

دونگهه با کمرویی گفت-دیشب...بین تو و هیچول...اتفاقی افتاده؟

لیتوک سرخ شد و سرش را تکان داد و دونگهه با خوشحالی گفت،-...من خیلی بابت این خوشحالم...اخه هیچول خیلی تنهاست...و همینطور غمگین...من مطمئنم اگه تو پیشش باشی دیگه هیچ وقت غمگین وتنها نمیشه...اخه اون مثل والدین من می مونه...من خیلی دوستش دارم.

لیتوک لبخند زد

-قول میدم همیشه پیشش بمونم.

دونگهه لبخند پهنی زد

-پس اینطوری تو هم میشی بابای من!

لیتوک با شنیدن این حرف خنده اش گرفت

-بابات؟!

دونگهه ل.ب هایش را جمع کرد

-مگه چیه؟

لیتوک از خنده دست کشید و لبخندزنان گفت-هیچی...فقط واسم یه خورده عجیبه...

یکدفعه فکری به ذهنش رسید...انگشتر هنوز در مشتش بود.

-...خب پس فکر کنم بتونی یه هدیه رو از طرف پدر جدیدت قبول کنی! 

دونگهه با تعجب گفت-چی؟...یه هدیه؟

لیتوک دست اورا گرفت و انگشترش را کف دستهای او گذاشت -این مال تو...چون من دیگه نمیخوامش.

دونگهه حیرتزده به انگشتر زیبایی که کف دستش می درخشید نگاه کرد 

-این مال من باشه؟!...اخه...

لیتوک-فقط برش دار.

دونگهه-ولی اخه گفتی این انگشتر خیلی واسم مهمه.

 لیتوک خیلی راحت گفت-دیگه واسم مهم نیست. 

دونگهه ذوقزده گفت-پس اگه لازمس نداری میتونم قبولش کنم!...ممنونم...

و بعد انگشتر را دستش کرد و ذوقزده و خوشحال به دستش نگاه کرپ

-...اون خیلی خوشگله.

انگار که چیز مهمی را به خاطر اورده باشد دستش را پایین اورد و ادامه داد

...یادمه دفعه ی اخر که ته مین برگشت خیلی ذهنش درگیر این انگشتره بود...میگفت خبرچین موم هم یکی ازین انگشترها داره.

لیتوک-چی؟...خبرچین ؟!

دونگهه فهمید که حرفی را زده که نباید میزده است...لیتوک نباید می فهمید ک انها یک خبرچین در میان اتنی ها دارند.

-هیچی...کس مهمی نیست.

لیتوک-واقعا؟...ولی من میخوام بدونم این کیه که یه انگشتر مثل مال من داره...ازین انگشتر فقط دوتا وجود داره.

دونگهه-بهت میگم ولی به کسی نگوکه من بهت گفتم اخه ممکنه دعوام کنن.

لیتوک-باشه قول میدم که به کسی نگم.

دونگهه-خب....ما میون مردم اتن یه خبرچین داریم که طعمه های مناسب رو شناسایی میکنه و بهمون خبر میده و بعد ما بهشون حمله میکنیم...ته مین میگفت که اونم یه انگشتر مثل انگشتر تو داره.

لیتوک-این غیرممکنه...امکان نداره...مگه اینکه اون زرگر واسه کس دیگه ای هم ازین انگشترها ساخته باشه که البته من بعید میدونم..نگین این انگشتر خیلی گرونه هرکسی نمیتونه بخرتش. 

دونگهه گفت-شایدهمینطور باشه... 

بعد دوباره با خوشحالی به انگشترش نگاه کرد

. -...انصافا خیلی خوشگله

لیتوک لبخند زد

-خوشحالم که دوستش داری. 



ته مین و دسته ای از بردگان آماده بودند که دهکده را تر ک کنند.

لیتوک به خوبی میدانست که آنها قرار است سراغ طعمه ی جدیدشان بروند.

هرچند لیتوک با این کارمخالف بود 

اما آرزو میکرد که ته مین به سلامت برگردد .

هیچول برادر کوچکترش را در آغوش کشید و بعد بو.سیدن گونه اش به او سپرد

-لطفا مراقب خودت باش.

ته مین لبخندی زد

-میرم و سالم و با دست پر میگردم.

بعد اینکه از هیچول جدا شد سمت لیتوک آمد و دست اورا گرفت

-لطفا تا برگشتنم مراقب برادر م باش.

-همین کارو میکنم‌چ

سپس ته مین سوار اسبش شد و همراه بقیه دژ را ترک کرد.



از پشت دیوارهای بلند دژ گروه کوچک برده های یاغی را تماشا میکرد که به ارامی داشتند از انها دورتر و دورتر میشدند تا اینکه به نقطه ای کوچک سیاهی در افق تبدیل شدند.

با اینکه این دفعه ی اولی نبود که ته مین دژ را ترک کبک اما نمیدانست چرا این بار اینقدر برای رفتن  نگران است و دلشوره دارد.

هستی به آرامی رو دستش نشست

و وقتی برگشت یک فرشته آنجا بود که با محبت نکاهش میکرد

-نگران نباش اون به سلامت برمیگرده.

هیچول به آرامی سرش را تکان داد و وقتی لیتوک به رویش خم شد اجازه داد تا ل.بان نرم لیتوک لبانش را بپوشاند.



کانگین بعد اینکه از دهکده بیرون انداخته شده بود در جنگل پناه گرفته بود...از انجا که جایی نداشت که برود در اطراف دهکده مانده بود به امید اینکه هیچول از تصمیمش منصرف شود و اورا به دهکده برگرداند.

او و هیچول خیلی وقت بود که هم را میشناختند هیچول نمیتوانست اورا در این وضع رها کند...مطمئن بود هیچول از کارش پشیمان میشد و دنبالش می امد. 

با دیدن گروهی که از دهکده خارج شدند توجه اش جلب شد...پشت درختی پنهان شد و انها را زیر نظر گرفت...جلوی همه ی انها ته مین سوار اسبش بود و از انجا که همه مسلح بودند حدس زد که دارند به دنبال طعمه ای جدیدی می روند.

کانگین تصمیم گرفت بدون اینکه انها متوجه شوند دنبالشان کنند...ته مین قلب خیلی مهربانی داشت شاید اگر التماسش میکرد راضی میشد که با هیچول حرف بزند.

کانگین با این فکر به روی اسبش پرید و مخفیانه به دنبال انها راه افتاد.


نظرات 3 + ارسال نظر
Mrym سه‌شنبه 26 شهریور 1398 ساعت 17:21

ته مینو نکش لطفا
اون خبرچینه یا معشوقه مخفی شیوونه یا خودشه
قسمت بعد کی اپ میشه؟
خسته نباشی

عشق سفر دوشنبه 25 شهریور 1398 ساعت 12:29 https://leeteukangel2.blogsky.com

عررررررررررررررتدطنبمملننبقنبححبفنفنفمثیم قص ضیق مقجبخلبتبدقتبنبنبنبب
تمین چی میشه؟؟؟نگرانم بسیاااار :'(
راستی چیشد یادی از پدرمان کردی؟:-))))
وضعیت کانگین خیلی فاکدآپه...اخی
خو پدر من اخه مجبور بودی به لیتوک *******کنی؟؟؟ ایش
بلاخره ۸۳ لاین هم به هم رسیدن@):-
من مطمئن هستم که خبر چین شیوونه...ببینید کی گفتم
سامیاااااااااا رد اند وایت رو ادامه نمی دی؟؟؟؟؟؟؟؟ و نارسیس
ادامه شون بده لطفاااا
توکچولو از هم جدا نکنیااااااا مثل شیتوک به ف** نرن
کیو هم بدجور دنبالشه... حالا اگر ما به جای لیتوک بودیم به *خم خانواده ی گرامی هم نبود..... هعی زنده گی
فیکت عالیه...هیچ فکر نمی کردم که اونهیوک آدم شه و سر عقل بیاد و از همه مهم تر فکر نمی کردم که هیچول تاپ باشه:-))))))))))))))-))))))
انصافاً چقدر این فیشینگ هاعه مون گله
زود به زود از کن تیری خیدااااااااااااا
و لطفا فیک های بیشتری با کاپل کانگتوک و توکچول و یتوک و شیتوک و کیوتوک و توکهه و ژومتوک و کیتوک و اینا بزار;-)
I love youuuuuuuuuuuuuuu

الیسا دوشنبه 25 شهریور 1398 ساعت 00:40

نگرانم ته مینم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد